تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
گوشیم را بر می دارم و تلنگری به نام کوچکت می زنم.منتظر می مانم. بوق اول یعنی که صدا را شنیده ای بوق دوم یعنی نامم را خوانده ای و پیش از آن که بوق سوم را بشنوم. تماس رد می شود.ابتدای دلشوره ها از همین جزئیات برایم شروع می شود.اینبار تو تماس می گیری.صدای نرم و  نازکی سلامم را پاسخ می دهد:خوبی؟ با دلهره می گویی:شنیده ای...؟ با بهت کلاممان را به هم گره می زنیم.یکی من دوتا تو ،دو تا من یکی تو. باید زود آماده شوم و چمدانم را ببندم.زیر لب زمزمه می کنم و هرم گرمی از دهانم بیرون می آید: "چقدر مرگ از او دور بود!" . در راه حرف هایت را به یاد می آورم.دوباره تماس می گیرم.: دارم می آیم.قوی باش!حرف های خوشبختی چه بیهوده از دهانم بیرون می ریزند و لشگرِ کلماتِ خیال را به گوشهایت روانه می کنم.با دکمه پیراهنم بازی می کنم و جمله می سازم.طرفی نمی بندم از این حرف ها.خوب می دانی کار از کار گذشته است.او به سادگی آرمیده است.دریا برای همیشه آسوده است. اما هنوز سراپا گوش ایستاده ای در انتظار اعجاز واژگان.امید داری که بگویم خواب دیده ای.تا بگویم بیا برویم پشت درخت شب را هم سرک بکشیم شاید سر به سرمان گذاشته است. سکوت می کنیم.به درخت گوشه خیابان نگاه می کنم که قلک برگ هایش را به کلاغ ها فروخته است.هنوز سکوت.می گویم چیزی بگو! بعض کرده ای و قلعه ای ماسه ای که هر روز پشت تلفن می ساختیمش را با موج اشک هایت به دریا سپردیش.پیش از آن که بگویم خداحافظ انگار سکوت ما را با خود برده بود. به تاکسی زرد رنگ بیرون از ترمینال می گویم: "تهران؟"
  • Behnam
آرام ایستاده است وسط مزرعه.عرق و آفتاب را از کنگره پیشانیش به خاک می ریزد.دستهای سفالیش را سایه بان چشم هایش می کند و خانه را می بیند که مهری و پری و شهین از کف قرنهای گذشته دستهایش آب می خورند.نبض دودکش ها می زند.سی او دوی دوست داشتنی.آرام ایستاده است وسط مزرعه.به زنش فکر می کند.به آفتاب فکر می کند.به ساقه های گندم فکر می کند.به این که چقدر زبر آفریده شده است.اتاق عمل،ملافه سفید،نور سفید ، ماموت های رگهایش .شیپور می زنند.هفت تیر می کشند.زنده بمان! یک دو سه.جریان الکتریسیته.دوباره! روباه موهای مهری. اتوی داغ بر دست مادر ،بر سینه پدر.گذر خفاش های دیوانه غروب.آرام ایستاده است وسط مزرعه.چشم های خمارش را به سختی باز نگه داشته است.مترسک هایش را رها کرده است و به شاخه هایش تاب بسته اند.مهری پری شهین جیغ می زنند.بازی می کنند.دورش می دوند و برگهای سبزش را به موهایشان سنجاق می کنند.
  • Behnam
چه بیهوده بودیم.طرفی نبستیم.تصدق واژگان بزرگان می روم. چه کوچکم! از من گریخته ست تمام شادی ها.هیچ معنایی پشت اندوه نمی یابم.خواب،خوراک،شروور،موزیک،مجددا خواب.نه تلخم نه شیرین.روزها تکرار می شوند.همه کس از قبل برنامه ریزی شده اند.همه حرفهایشان را از نگاه شان می یابم.سنگی شده ام که گنجشکان از دیدنم هراس نمی کنند.بر شانه م می نشینند و سروصدا می کنند. به وضعیت موقت بی حسی رسیده ام.یک سایه قدم خواهم زد.یک جام شراب خواهم خورد.حرف برای گفتن ندارم.کلا نظری ندارم.مرده ام.به وعده قطعی فکر می کنم خوابم می گیرد.هیچ خبری نیست.رخوت و بطالت لذت بخش شده اند.لذت چه معنایی خواهد داشت فردا؟روزی آخر قرص ها را خواهم خورد.
  • Behnam
با تارهای نامرئی
به ناگاه و ناغافل
خنده را چلاند
لب خشکید
هرم داغی از دشنام
بر زبان نهاد
چشم های او
دیگر متون بینایی را نمی خوانند
در زمهریر اصفهان
چون ماهی مرده ای
که قیمت خود را سفت گاز گرفته است
جایی نشسته است چون دیگران
تارهای نامرئی خشم
گذشته را
به حال او
میخ کوب کرده است.
  • Behnam

ماشین را پارک کرده است.کنار گارد ریل جاده روی چمن های سبز خیس.شاید بیشتر از بیست متر از تونل بیرون نیامده است.رانندگی نمی داند.راه را نمی داند.از تکان دستی به رهگذری،غریبه ای، دوستی،عزیزی چنین آمده است به ابتدای سراب.سخن نمی داند.سخن نمی گوید.می نویسد اما :زوزه های گرگ ، از همه طرف می آید،چون کوره های نور در ابتدا و انتهای تونل.سنگ و آسفالت و سیاهی، تایر ماشین چمن های سبز خیس را گاز گرفته است.به مانند غریبه ای در غبار مه آلود غم در خودش گم می شود. وابستگی را می فهمد.چون سیگاری که روی لبش گذاشته است وابستگی به خانواده به همسر به معشوق به گربه کوچه به الکل به سیگار به مذهب به باور به سینما را مضر می داند.شهر غریب با چمن های خیس،تونل سیاه،ابتدای سراب. ای عبور ممتد از کناره ی نگاه من ، راه را نشان بده.سنگ ریزه ای را شوت می کند.در مرز تاریکی و نور،حائل گارد ریل و دیوار تونل کز می کند.چمباتمه زده خوابش می برد.در خواب های او پسری خردسال،با لبخند و کنجکاوی راه را می پرسد.

  • Behnam

 پاییز خواهد آمد،

 با لیسک ها،

 با خوشه های ابر و

 قله های در همش.

 امّا هیچ کس را سر آن نخواهد بود

 که در چشمان تو بنگرد*

از پاییز داغی چشمها را حس می کنم.هرم نفسم را یاد می آورم.باد سرد،داغی سرم را داغ تر می کند.گرد مرگ بر شهر پاشیده اند.انار های گنجشک خورده حیاط باغچه مان،مرده وار به شاخه ها آویزانند.قلب من هم مریض و فسرده ست.خنده های مادرم مرا دگرگون می کند.پدرم را می بینم که خاک ها را سامان می بخشد نرگس ها را آب می دهد.من مادرم را دوست دارم.پدرم را دوست دارم و از داشتنشان هزار بار به خودم می بالم.در حیاط تنهایی ، حوض بی آب،برگ های خشک و ریز،و وهم نسیم در شاخه ها خدا فکر مرا سبز رنگ کرده است. رفقایم را سیاه.من به دوستانم امید ندارم.از تن ابرها پرتوهای نور به من میخورد و من چون بتی قد می کشم .پرنده ها از نگاهم عبور می کنند.خانه همسایه را می بینم.لعیا را می بینم که با چشم مصنوعیش بازی می کند.خیابان شهر را می بینم و مادری که پسرانش را از به سمت اتوبوس می فرستد.درازتر می شوم.معشوقم را در شهر می یابم،با نوک انشگتانم بلندش می کنم در جیب ساعتیم می گذارمش و شهر به شهر می دوم.یک پرش تا خدا فاصله داریم.در محضر او خودمان را نشان می دهیم و می گوییم ما با همیم.ممنونم از تو که مرا غولی کردی تا واهمه ای از شهر نداشته باشم.چشمان عقابم دادی تا یارم را ببینم.پروازم آموختی تا با هم به تو برسیم.اما نگارم! من اندازه او نیستم.
آفتاب به نوک انگشتانم می خورد،در باغچه م سامان های خاک را درست می کنم.من مادرم را دوست دارم.و از مرد بودنم تنها پوسته انار سرخی مانده است.چشمهای پدرم را می بینم گریه می افتم.میان نوشته های خودم اشک می ریزم.نامه فروغ را می خوانم و بی جهت چنان مجذوب دوست داشنش می شوم که متاثر می شوم.ای کاش این نیرو را هم داشتم که ویترینی همیشه زنده از آنان درست کنم.با این همه ناشکری که در خودم دارم و برای شهامتم افسوس می خورم.و از شما عذر می خواهم. در دو قطبی رشد یافته از خانواده و جامعه نیمی از گل و نیمی از گه را در خودم دارم.چنان با حس شعر می خوانم که شاعرم خطاب می کنید و چنان بددهنم که زاغه نشینی دیوانه ام بدانید.شیرینی دانه های انگور را دوست دارم که به زیر دندانهایم له می شوند.شهوتی منجمدم ، نشسته بر صندلی،که آفتاب روی پاهایش خزیده است.بسیار بی خودم و در نوشتار به مانند یک فرهیخته رفتار می کنم.چهارشونه و چاق شده ام و فکر می کنم که چهار سال دیگر خواهم مرد.بسیار زندگی فروغ را دوست دارم وآرزوی محالم داشتن زندگی چون اوست. از سکوت شب بیشتر از دوستانم لذت می برم.تنها مادرم را دوست دارم و هر خنده اش برگی ست که نسیم از بهشت برایم می آورد.من دیده ام بهشت را که می گویم.گردنم از ابرها بالاتر است.باران وقتی ست که من متاثر شده ام.پسرک حوصله ندارد.حسرت و عطش خواندن دارد.گیر کرده است و نمی تواند.سلامش کنید گریه می افتد و پاهای آفتابیش را از پشت بلور اشک ها مبهم می بیند.او حوصله هیچ کدامتان را ندارد.

*فدریکا گارسیا لورکا

  • Behnam

در تنم گنجشکی ست که شاخه ها را پرواز می کند و صبح ها اوازی سر می دهد پر شور.ظهرها که می خوابم از دهانم برگهای سبز بیرون می پرد و فرار گوزنی که صیادش را از پس سمهای خنده اش فرا می خواند.عصرها که کتاب می خوانم تماما انسانم ,عینکم سنگینتر می شود, ریشهایم سفیدتر و از رعشه دستهایم ناراحتی را می تکانم.به خاک نزدیکتر می شوم,غروبها که با رادیو به جنگ سماور می روم و یک فاتحه چایی می نوشم. و ماه! اه!و ماه! زیبا! و ماه!خنکای بهشت!شراره های سرخ از تنم بیرون می ریزد.چشمهای سرخ دیوانه ای در من آشوب می کند.خو نمی کند.پرستار نمی شناسد.نمی پذیرد.مست و خشمگین.روحم را لگد کوب می کند.انگاه که پسری در سکوت شب می گریست.شب به خیر

  • Behnam

کجاست؟ساعت را کوک می کنم.سوییت فندق شکن چایکوفسکی را بی نهایت بار گوش می دهم تا بیاسام.نه!نمی شود.به شبهای مهتاب فکر می کنم. ان شب ها روی پله های سنگی خودمان را نابود می کردیم و فردا خواب الود و فراموش شده راه تکرار را باز می رفتیم. خوابم نمی برد.اب می نوشم و از پنجره خیابان را می نگرم. پشه های نورانی چراغ پیش از افتادن دیوانه می شوند. کجایم؟نفس عمیقی می کشم و به فردا فکر می کنم تا باز کوک دیگری به اصفهان و تهران بزنم.اما خورشید که پشت کوه ها از ترس سیاه بختی م پناه می گیرد تنها می فهمد.از آنها جدا افتاده ام.کجایند؟گوشی همراهم را می گردم .به مدیر شرکتمان زنگ می زنم. تمام می کنم. باز بوی سلف می دهم.می خندم.به مارپیچ گرم و خسته کننده خوابگاه تا دانشکده فکر می کنم و شهری که پختگی را یاد می داد.گرمی دستان کسی را خواهم گرفت که هنوز ندیدمش و به یکباره ریست می شوم.ویروسی شده ام. ناگاه تمام صفحه هایم بسته می شود.یوسف می نیماز می کند.جاوید دیباگ می کند.از احمد فقط صدای کلیک شنیده می شود.چامه گوش می دهد.به ناگاه همه بسته می شوند.کنترل آلت دیلیت!اسکیپ!اسکیپ!آلت اف 4! ری استارت! دیگر بالا نمی آید.دیگر بالا نمی آیم.حتی درخت ها هم شبیه نیستند.و این آشنای کودکی،بی لطف ترین کوه زندگی من است.صلابت پوچ،پایداری پر غرور پر! 

  • Behnam


این بابا رو می بینی? با خودشم قهره.آقای اخلاقی. صدای موسیقی را زیاد می کنیم تا مرز شعر خواندن دو گیلاس دیگر صبر کن.از کبد چرب تا قلب روسپی خانه و مغز بد فکر همه را از پس گیلاس اونل فهمیده ای که داری.از زن و مرد تنها دهان و صدا می فهمی.آنها که بیشتر حرف می زنند زنان اند.مردها بیشتر چرت و پرت می گویند.یک نفر ضرب بگیرد! کنترل فکر که دست خودت نباشد می روی وسط خزر با قایق و دریا چنان آرام است که خوابت گرفته است.از تنهایی به جمع پناه می بریم.از جمع به مستی و از مستی به شعر و تو هیچ جا مرا ول نمی کنی.چه پر اندوه می شود گیلاس چه پر خنده می شود شبنم چه آرام می شود شب چه تنها می شوم من.به حال خود هزار بار قهر کرده ام و در سردی پاییزی ان وقت ها که پیراهن آستین بلند می پوشیدم و کوله پشتی نمی انداختم و همه می گفتن چه پسر خوب و ساکتی ست!چه نامرد بودند همه...آمین!گیلاس بعدی! نون به نرخ روز می خورد لاک پشت خرفت.و به گدایی که مثل گربه سرک می کشید و نگاه می کرد و حرفی نمی زد کسی نگفت چه مرد خوبی یک سیخ جوجه دادیمش تا ول کند برود.ستار خان بی گناه چه کرده ای که لشگرت شکست خورده است در میان شعرهایی که می خوانیم.بچه های کوچک می گویند شراب من خنده م نمی گیرد بقیه چه مرگشان است؟آقای اخلاقی منم.وقتی که وسط دریا که خوابم برده بود.یا روزی که مومن روزه از گرسنگی اخلاق نداشت.یا روزی که اگر به خودش رحم می کرد شما نمی کردید.بابا ولمون کنین از بس که بدیهیات را برایم زر زدید,مفلس های مفلوک...نامت سپیده دمی ست...صدای زن است یا مرد نمی فهمم فقط می شنوم.
  • Behnam
ما را بی بزک می خواست و به گل پلاستیکی که در جیبش گذاشته بودیم تف کرد.ما معنای طبیعی بودن را نمی دانستیم و اگر بد نبودیم در اشک خود غرق نمی شدیم. خروس ذبح شده پیش از سحر بودیم و از گلویمان جز صدای اصلی و زبان مادری گاهی هم تنک واژگان انگلیسی بیرون می پرید.ما یک لشگر آدم بودیم.گاهی صدایی شبیه "قل" "قل" می دادم و چیزی از آن تو نمی آمد تا بگویم.ما یک عالمه آدم بودیم لخت و سکسی تووی ساحل نیس فرانسه و زیر خورشید پژمرده گوشه آسمان حمام آفتاب گرفته بودیم.نه دروغ گفتم ما هیچ جا نبودیم اتفاقا شب بود و مورچه ها از سر و کولمان بالا می رفتند پاهایمان تاول زده بود و کشیک خودمان را می دادیم تا کسی نفهمد خودی هستیم.یعنی ما از خود آنها بودیم ولی آنها یک چیزیشان بود که از ما نبودند.ما خیلی بودیم بی نقشه و بی فرمانده و بی ستاره و به جایش پر از شهوت و پر از چپاول بودیم.این بوم نقاشی هم تحرک دارد در چشم های لعیا دختر همسایه و حرص زاییدن دارد.مثل مجید که وقتی از ماشین پیاده شد به فحش هایی که می خورد بی اعتنا بود و گفت طرف خودش از چیز دیگری غمگین است...


  • Behnam