- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
ماشین را پارک کرده است.کنار گارد ریل جاده روی چمن های سبز خیس.شاید بیشتر از بیست متر از تونل بیرون نیامده است.رانندگی نمی داند.راه را نمی داند.از تکان دستی به رهگذری،غریبه ای، دوستی،عزیزی چنین آمده است به ابتدای سراب.سخن نمی داند.سخن نمی گوید.می نویسد اما :زوزه های گرگ ، از همه طرف می آید،چون کوره های نور در ابتدا و انتهای تونل.سنگ و آسفالت و سیاهی، تایر ماشین چمن های سبز خیس را گاز گرفته است.به مانند غریبه ای در غبار مه آلود غم در خودش گم می شود. وابستگی را می فهمد.چون سیگاری که روی لبش گذاشته است وابستگی به خانواده به همسر به معشوق به گربه کوچه به الکل به سیگار به مذهب به باور به سینما را مضر می داند.شهر غریب با چمن های خیس،تونل سیاه،ابتدای سراب. ای عبور ممتد از کناره ی نگاه من ، راه را نشان بده.سنگ ریزه ای را شوت می کند.در مرز تاریکی و نور،حائل گارد ریل و دیوار تونل کز می کند.چمباتمه زده خوابش می برد.در خواب های او پسری خردسال،با لبخند و کنجکاوی راه را می پرسد.
پاییز خواهد آمد،
با لیسک ها،
با خوشه های ابر و
قله های در همش.
امّا هیچ کس را سر آن نخواهد بود
که در چشمان تو بنگرد*
از پاییز داغی چشمها را حس می کنم.هرم نفسم را یاد می آورم.باد سرد،داغی سرم را داغ تر می کند.گرد مرگ بر شهر پاشیده اند.انار های گنجشک خورده حیاط باغچه مان،مرده وار به شاخه ها آویزانند.قلب من هم مریض و فسرده ست.خنده های مادرم مرا دگرگون می کند.پدرم را می بینم که خاک ها را سامان می بخشد نرگس ها را آب می دهد.من مادرم را دوست دارم.پدرم را دوست دارم و از داشتنشان هزار بار به خودم می بالم.در حیاط تنهایی ، حوض بی آب،برگ های خشک و ریز،و وهم نسیم در شاخه ها خدا فکر مرا سبز رنگ کرده است. رفقایم را سیاه.من به دوستانم امید ندارم.از تن ابرها پرتوهای نور به من میخورد و من چون بتی قد می کشم .پرنده ها از نگاهم عبور می کنند.خانه همسایه را می بینم.لعیا را می بینم که با چشم مصنوعیش بازی می کند.خیابان شهر را می بینم و مادری که پسرانش را از به سمت اتوبوس می فرستد.درازتر می شوم.معشوقم را در شهر می یابم،با نوک انشگتانم بلندش می کنم در جیب ساعتیم می گذارمش و شهر به شهر می دوم.یک پرش تا خدا فاصله داریم.در محضر او خودمان را نشان می دهیم و می گوییم ما با همیم.ممنونم از تو که مرا غولی کردی تا واهمه ای از شهر نداشته باشم.چشمان عقابم دادی تا یارم را ببینم.پروازم آموختی تا با هم به تو برسیم.اما نگارم! من اندازه او نیستم.
آفتاب به نوک انگشتانم می خورد،در باغچه م سامان های خاک را درست می کنم.من مادرم را دوست دارم.و از مرد بودنم تنها پوسته انار سرخی مانده است.چشمهای پدرم را می بینم گریه می افتم.میان نوشته های خودم اشک می ریزم.نامه فروغ را می خوانم و بی جهت چنان مجذوب دوست داشنش می شوم که متاثر می شوم.ای کاش این نیرو را هم داشتم که ویترینی همیشه زنده از آنان درست کنم.با این همه ناشکری که در خودم دارم و برای شهامتم افسوس می خورم.و از شما عذر می خواهم. در دو قطبی رشد یافته از خانواده و جامعه نیمی از گل و نیمی از گه را در خودم دارم.چنان با حس شعر می خوانم که شاعرم خطاب می کنید و چنان بددهنم که زاغه نشینی دیوانه ام بدانید.شیرینی دانه های انگور را دوست دارم که به زیر دندانهایم له می شوند.شهوتی منجمدم ، نشسته بر صندلی،که آفتاب روی پاهایش خزیده است.بسیار بی خودم و در نوشتار به مانند یک فرهیخته رفتار می کنم.چهارشونه و چاق شده ام و فکر می کنم که چهار سال دیگر خواهم مرد.بسیار زندگی فروغ را دوست دارم وآرزوی محالم داشتن زندگی چون اوست. از سکوت شب بیشتر از دوستانم لذت می برم.تنها مادرم را دوست دارم و هر خنده اش برگی ست که نسیم از بهشت برایم می آورد.من دیده ام بهشت را که می گویم.گردنم از ابرها بالاتر است.باران وقتی ست که من متاثر شده ام.پسرک حوصله ندارد.حسرت و عطش خواندن دارد.گیر کرده است و نمی تواند.سلامش کنید گریه می افتد و پاهای آفتابیش را از پشت بلور اشک ها مبهم می بیند.او حوصله هیچ کدامتان را ندارد.
*فدریکا گارسیا لورکا
در تنم گنجشکی ست که شاخه ها را پرواز می کند و صبح ها اوازی سر می دهد پر شور.ظهرها که می خوابم از دهانم برگهای سبز بیرون می پرد و فرار گوزنی که صیادش را از پس سمهای خنده اش فرا می خواند.عصرها که کتاب می خوانم تماما انسانم ,عینکم سنگینتر می شود, ریشهایم سفیدتر و از رعشه دستهایم ناراحتی را می تکانم.به خاک نزدیکتر می شوم,غروبها که با رادیو به جنگ سماور می روم و یک فاتحه چایی می نوشم. و ماه! اه!و ماه! زیبا! و ماه!خنکای بهشت!شراره های سرخ از تنم بیرون می ریزد.چشمهای سرخ دیوانه ای در من آشوب می کند.خو نمی کند.پرستار نمی شناسد.نمی پذیرد.مست و خشمگین.روحم را لگد کوب می کند.انگاه که پسری در سکوت شب می گریست.شب به خیر
کجاست؟ساعت را کوک می کنم.سوییت فندق شکن چایکوفسکی را بی نهایت بار گوش می دهم تا بیاسام.نه!نمی شود.به شبهای مهتاب فکر می کنم. ان شب ها روی پله های سنگی خودمان را نابود می کردیم و فردا خواب الود و فراموش شده راه تکرار را باز می رفتیم. خوابم نمی برد.اب می نوشم و از پنجره خیابان را می نگرم. پشه های نورانی چراغ پیش از افتادن دیوانه می شوند. کجایم؟نفس عمیقی می کشم و به فردا فکر می کنم تا باز کوک دیگری به اصفهان و تهران بزنم.اما خورشید که پشت کوه ها از ترس سیاه بختی م پناه می گیرد تنها می فهمد.از آنها جدا افتاده ام.کجایند؟گوشی همراهم را می گردم .به مدیر شرکتمان زنگ می زنم. تمام می کنم. باز بوی سلف می دهم.می خندم.به مارپیچ گرم و خسته کننده خوابگاه تا دانشکده فکر می کنم و شهری که پختگی را یاد می داد.گرمی دستان کسی را خواهم گرفت که هنوز ندیدمش و به یکباره ریست می شوم.ویروسی شده ام. ناگاه تمام صفحه هایم بسته می شود.یوسف می نیماز می کند.جاوید دیباگ می کند.از احمد فقط صدای کلیک شنیده می شود.چامه گوش می دهد.به ناگاه همه بسته می شوند.کنترل آلت دیلیت!اسکیپ!اسکیپ!آلت اف 4! ری استارت! دیگر بالا نمی آید.دیگر بالا نمی آیم.حتی درخت ها هم شبیه نیستند.و این آشنای کودکی،بی لطف ترین کوه زندگی من است.صلابت پوچ،پایداری پر غرور پر!