ترس ،تشویش و فرشته به خواب رفته
ماشین را پارک کرده است.کنار گارد ریل جاده روی چمن های سبز خیس.شاید بیشتر از بیست متر از تونل بیرون نیامده است.رانندگی نمی داند.راه را نمی داند.از تکان دستی به رهگذری،غریبه ای، دوستی،عزیزی چنین آمده است به ابتدای سراب.سخن نمی داند.سخن نمی گوید.می نویسد اما :زوزه های گرگ ، از همه طرف می آید،چون کوره های نور در ابتدا و انتهای تونل.سنگ و آسفالت و سیاهی، تایر ماشین چمن های سبز خیس را گاز گرفته است.به مانند غریبه ای در غبار مه آلود غم در خودش گم می شود. وابستگی را می فهمد.چون سیگاری که روی لبش گذاشته است وابستگی به خانواده به همسر به معشوق به گربه کوچه به الکل به سیگار به مذهب به باور به سینما را مضر می داند.شهر غریب با چمن های خیس،تونل سیاه،ابتدای سراب. ای عبور ممتد از کناره ی نگاه من ، راه را نشان بده.سنگ ریزه ای را شوت می کند.در مرز تاریکی و نور،حائل گارد ریل و دیوار تونل کز می کند.چمباتمه زده خوابش می برد.در خواب های او پسری خردسال،با لبخند و کنجکاوی راه را می پرسد.
- ۹۵/۰۸/۱۱