برای احمد شاملو
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ
در تنم گنجشکی ست که شاخه ها را پرواز می کند و صبح ها اوازی سر می دهد پر شور.ظهرها که می خوابم از دهانم برگهای سبز بیرون می پرد و فرار گوزنی که صیادش را از پس سمهای خنده اش فرا می خواند.عصرها که کتاب می خوانم تماما انسانم ,عینکم سنگینتر می شود, ریشهایم سفیدتر و از رعشه دستهایم ناراحتی را می تکانم.به خاک نزدیکتر می شوم,غروبها که با رادیو به جنگ سماور می روم و یک فاتحه چایی می نوشم. و ماه! اه!و ماه! زیبا! و ماه!خنکای بهشت!شراره های سرخ از تنم بیرون می ریزد.چشمهای سرخ دیوانه ای در من آشوب می کند.خو نمی کند.پرستار نمی شناسد.نمی پذیرد.مست و خشمگین.روحم را لگد کوب می کند.انگاه که پسری در سکوت شب می گریست.شب به خیر
- ۹۵/۰۷/۱۹