تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
سکه برگها را شادباش می کنند بر سرم 
دمی بیاسا
رفیقان رفته را
قصه های غصه را
قدم های مانده را
و ببین 
پاییز را
که تمام حرفهایش را از قلک درختان قرض می گیرد

  • Behnam

اول فکر می کردم دستم انداخته است.بعد هر چه می گفت به شکل کاملا عجیب غریبی درست بود.صبر کنید از اول داستان را برایتان بگویم.این ترم تی اِی دو تا درس شده ام.درس ساختمان داده ها و هوش مصنوعی.انگیزه اصلیش پولی هست که آخر ترم واریز می کنند.انگیزه بعدیش پیدا کردن نگاری ست که بالاخره بتواند دل از ما ببرد.البته این انگیزه حداقل برای من یک پروژه از پیش شکست خورده است.دلیلش هم این است که دانشجوهایی که سر کلاس ساختار داده می نشینند 19-20سالشان است.به 20سالگی خودم که فکر می کنم حاضر نیستم یک ساعت هم با خودم رفاقت کنم چه برسد به هندوانه های سربسته ای که شرط چاقو هم ندارند.این نگاهم شاید خیلی حال به هم زن باشد اما وقتی یادم می افتد که کسی همان وقت ها فقط به ما می گفت کوچولویید!یعنی چه.شبی که آن حرف را برای اولین بار گفت گر گرفته بودم.بعدش که از او جدا شدیم با یک ژست نسیبتا لاتی به احمد گفتم حفظ سنش را کردم جوابش را ندادم.اما حالا می خواهم دهانش را ببوسم.چشم هایش را ببوسم.تصدق همه صراحتش شوم.بگذریم.توی آزمایشگاه شناسایی الگو و محاسبات نرم نشسته بودیم.تلگرام را باز کرده بودم و توی عکس اعضای کانال درس هوش مصنوعی عکس ها را یکی یکی برانداز می کردم.یکی از عکس ها چشمم را گرفت.یک دختری با پوستی گندم گون و لباس یک تکه با طرح بته جقه که کجکی می خندید.اسمش را توی لیست دیدم.پسوند فامیلش یک روستایی ست نزدیکی زرند استان کرمان.کویر نشین بود.به جوان گفتم این چطور است؟ گفت:داغون!هزارتا بدبختی داره این.و ریز خندید.به قول فرهاد نوع خنده ها هم مثل اثر انگشت منحصر به فرد است.جوان خودش معدن مشکلات است و وقتی می خندد چروک های صورتش بیشتر می شود جوری که در همان خنده هایش هم انگار یک نوحه ای پخش میشود.اول فکر کردم دستم انداخته است.چند عکس دیگر هم نشانش دادم.برای هر کدام پیش بینی هایی می کرد.نمی شد فهمید سرکارم یا جدا از روی نوعی فهم متافیزیکی چیزی را می فهمد.کنجکاوم کرده بود.مخصوصا خنده هاش بیشتر انگیزه می داد تا یکجایی حالش را بگیرم.رفتم سر وقت عکس احمد.گفتم این؟ گفت داره لبخند می زنه ولی به خدا همون لحظه داشته به هزارتا مساله فکر می کرده.عکس خودم را نشانش دادم.خندید گفت ادای خوشبختا رو در میاری ولی تو هم گیر داری.عکس یوسف .گفت:از شما دوتا بهتر است.گفتم یعنی چه؟گفت: ببین کمتر عقده ای ست؟یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم.دوست داشتم همه عکس های آشناها را بهش نشان دهم.عکس علی را نشان دادم گفت اینم اوضاعش داغونه.چامه را گفت اینم بهتر از شماهاست.خودش رو بیشتر از شماها دوست داره.فرهاد و ممد همت را می گفت خیلی داغونن.از من هم اوضاعشون بدتره.خیلی جالب شده بود.از جوابهاش خوشم می آمد.حرفش این بود که مشکلات برای همه هست.مساله بر مشکلات بودنه یا اسیر مشکلات شدنه.طبق نظرش اکثرا به مشکلات تن می دهند.می گفت گول خنده توی عکس را نخور.تم عکس را ببین!سعید و سرور را می گفت خیلی خوبند.حتی اگر مشکل لاینحل هم داشته باشند می پذیرند و از کنارش رد می شوند.دوسه عکس خوانی دیگر هم کرد.آنقدر دقیق بود که می ترسم بنویسمشان.مثلا عکس بابام را که دید گفت این آدم جز زجر چیزی دیگه ندیده.گفتم زجر دیدن عیب نیست.گفت من کی گفتم عیبه؟گفت این زجر کشیدنه اگه قوی کنه خیلیم خوبه...یکی از دخترهای چمران را که دید گفت واااااای اینو چرا نگرفتی؟چقدر باحیاست!بهتم زد.کسی که ما بعد از 4سال  می گفتیم بهترین دختر ورودی مان است را با یک نگاه شناخته بود.فاطمه را هم نشانش دادم.گفت نه اینم خیلی مشکل داره.گفتم این عقده که هی می گی یعنی چه؟ گفت ببین این آدم(یکی از بچه های کانال هوش مصنوعی را می گفت)چقدر خوبه.اگه یه روز سرش داد بزنی دنبال این نیست که تلافی کنه ولی اونی که بته جقه پوشیده صبح که از خواب پا شد ظرفا رو به هم میزنه تا بیدارت کنه.خنده ام گرفته بود.داشتیم یک ساعت حرفهای پامنقلی می زدیم.باورم شده بود.حالا هر وقت جوان پا توی آزمایشگاه می گذارد دو سه تا عکس جلویش می گذارم.هم باورم شده است که راست می گوید اما هنوز حس می کنم سر کارم.هفته پیش تست هوشی که عمید بازی می کرد را از او گرفتم و انجامش دادم.123.2نمره ام شده است.نمی دانم خوبش چند است.ولی فکر نمی کنم حداقل احمق باشم.هر چند یک پسری که به قول خودش 80درصد خوشی های دنیا را نکرده است با حرف هایش مجذوبم کرده است.مخصوصا وقتی که می خندد و صورت پرچروک خنده اش با گریه فرقی ندارد. :)))))))

  • Behnam

سرش را به نشانه تایید تکان می داد.به حرف های آن مرد گوش می داد.شاید هم گوش نمی داد.گوشش از این حرف ها پر است.می دانست باید چه کار کند.همین که هر از گاهی بگوید ممنونم.لطف دارید. خدا رفتگان شما را هم رحمت کند کافی بود. یکی دو تا الحمدلله ان شاا...هم چاشنی کار کند و کمی تحمل شنیدن حرفهای آنها و بالاخره ختم جلسه تا مسئولان دلسوز مردم خانه را ترک کنند و رهایش سازند.مثل همیشه تنها او بماند و خانه ای که هیچ شبیه به خانه نیست.ولی حداقل می تواند به دور از همه دوربین ها و چشم های نامحرم در آنجا اشک بریزد .این خلوت اندوه خانه با دلش آشناست. اما این بار حرف های آخوند کشدار بود.نمی خواست تمام کند.با طمأنینه تسبیح می انداخت.حرف هایش تکراری بود اما مکث های حوصله سربر سخنوری نداشت.نگاهش مثل همیشه به گل قالی قفل شده بود اما رویش به دوریبن نبود.گفت:«بعد از 34 سال جنازه شهید را فردا می آورند مشهد.» مادر با شعف پرسید:«واقعا؟» دیگر صداها را نمی شنید.فقط زیر چادر گل گلیش اشک می ریخت.


  • Behnam

شاید به خاطر این که آدم حساسی هستم اغلب در روابط انسانیم با مشکل مواجه میشوم.این حساسیت شاید ذاتا ویژگی مثبتی باشد اما اکنون جز آزار رساندن به خودم و طرف مقابلم نتیجه ای ندارد.از آن بدتر که وقتی حساسیتم سمبه ای می خورد تا بی نهایت به رفتار پاندولی خود ادامه می دهد یعنی نمی توانم تصمیمی اتخاذ کنم و طبق آن رفتار کنم.مثلا یوسف بر خلاف آن چه که نشان می دهد که همه چیز را به چپش گرفته است آدم حساسی ست.اما حداقل نسبت به من این خصلت نیک را دارد که تصمیم بگیرد و یک فرد را از زندگیش کنار بگذارد چون ادامه دادن را بیهوده بی منفعت و حتی شاید مضر می داند.خودم هم باید چنین شوم.معتقدم گاهی هزینه چالش داشتن با یک سری افراد در مقایسه با هزینه سازش با آنها خیلی کمتر است.تصمیم ندارم که یک ارتباط را با ناراحتی تمام کنم.کلا از ناراحت کردن دیگران خودم بیشتر عذاب می بینم در عین حال بوده است که تا یک ارتباط را به لجن نکشیده باشم تمام ش نکرده ام.این حالت خیلی پیش نمی آید یعنی رفتن به این منطقه حالت کار دشواری ست.یک مرز آستانه نامرئی درونم باید شکسته شود تا افسار گسیخته شوم و خویشتنداری را از دست بدهم.اما هر سال این مرز سفت تر میشود و نمی دانم این کم شدن حساسیت را به فال نیک بگیرم یا یک زوال روحی.بچه هایها لیسانس ورودی مان از آن گروه های نسبتا یکدست و کم نخاله بود که صمیمیت خوب داشتیم.حتی یک گروه تلگرامی هم بعد از فارغ التحصیلی ساختند تا نهضت ادامه داشته باشد.و نداشت.فضای مجازی در عین حال که خیلی ارتباطات را راحت کرده است خیلی هم نوع ارتباط را سطحی و ناقص می کند.مثلا ممد یکی از دوستانی بود که اکثر اوقات دانشگاه را با او می گذراندم و دو سه بار هم شده بود که دعوا یمان شود در حد عربده زدن وسط سایت کامپیوتر دانشکده و ته دلخری و شاکی بودنمان از یک روز فراتر نمی رفت ولی توی همین گروه تلگرامی بحث بالا گرفت و قضیه بیخ پیدا کرد و همه چیز ناقص و نامفهوم و بی نتیجه به لجن کشیده شد.البته فقط مشکل انتقال کنه مطالب نبود بلکه اصل قضیه سایر اعضای گروه بودند که انگار تماشاچی جنگ گلادیاتور ها بودند و ته دلشان از این به هم کوفتن غنج می رفت.دفعه آخر آنقدر دعوا بال گرفت که بقیه حتی جرات نظر دادن نداشتند.مثل همین دوست دختر سابق ممد که برای حمایت از او گه گاه پارازیت می فرستاد و دفاع های بعضا بچگانه ای می کرد لام تا کاف حرفی نزد.قصه هر چه بود بد تمام شد جلوی چشمان غریبه ها و بدون تخلیه عصبی در حضور فیزیکی همدیگر.حداقل ترجیح می دادم بدون اصطکاک تمام شود اما نشد.خب این خصلت دیگری از من است که جایی برای رئیس بازی در رفاقت نمی بینم.شاید همین است که آدم حساسی هستم شاید به همین خاطر نمی توانم درست تصمیم بگیرم یا تصمیم درست را بگیرم.شاید شاید.دومینوی مشکلات زندگی کاش به این مسخرگی نبود.وقتی چیزی درست نشود با بیشتر انگشت کردنش طرفی نمی بندم.و خواسته و نا خواسته در آرشیو ذخیره میشوند تا یک دیدار کم احتمال واقعی دیگر .

  • Behnam
می خواستم مثل فروغ فرخزاد که از هیچ شاعر دیگری تاثیر و تاسی نگرفته است باشم.فروغ گونه ای شعر گفته است که پیش از او کسی چنان نگفته است.مهره واژگانش را جوری چیده است که اگر فردی شعرخوان باشد از دور فریاد می زند "شعر فروغ است" و اگر با شعر انسی نداشته باشد تا پایان شعر در تار چسبانکش اسیر می شود.ولی مثل فروغ نشدم.به خودم که نگاه می کنم بسیار تاثیر پذیر بوده ام.هر چند هفته گذشته که با علی پشت گوشی از دبیرستان یاد کرده بودیم می گفت "تو کار خودت می کردی و مسخره کردن بقیه بچه ها زیاد روت تاثیر نداشت." اما داشت.یادم نمی آید به دایره زنگی جو کلاسمان چقدر عذرا رقصیده ام. اما از درون حرصم می گرفت.نوشتن منحصرا نوشتن بسیار تاثیر پذیر بود.داریوش و سیاوش قمیشی،فریدون مشیری،سعدی،مولانا،جیپسی کینگ و هر دلام دولومی که به مذاقم خوش می آمد روی نوشتنم تاثیر می گذاشت.لحظه نوشتن کیف عالم را می بردم.جملات سرهم می شد.چفت می شد.حظ داشت. ولی فردایش واقعا از خواندن آن خزعبلات اندوهگین می شدم.سپیده نقش مهمی در نویسنده شدنم داشت.هر روز و هر شب می نوشتم و فکر می کردم و می ساختم و وبلاگش را چک می کردم.اگر پست جدیدی می گذاشت نوبت من بود انگار و رام نشدنی و با وسواس کلمات را تسبیح می کردم و دایره وار روی صفحه وبلاگم می گذاشتم.اسم وبلاگم قصه های عامه پسند با رنگ پس زمینه قهوه و سبز بدرنگی که یک خودنویس با چند قطره جوهر مرکب گوشه صفحه دیده می شد.به قول انجمن شعریا طبعم روان شده بود برای نوشتن.اما با این سطح از تاثیرپذیری ناامید بودم.همینک هم هستم نه به اندازه قبل.چون اهواز که قبول شدم دیگر هر آهنگی گوش نمی دادم عموما.بعضی شاعرها دیگر اسطوره ای نبودن و قداست ساختگی بعضی شعر ها را با تاید شستم.تغییرات نرم را بیشتر از کوفتن و ساختن دوست دارم.اهواز به خودی خود حرف تازه ای نداشت تازه گرم بود و رفتارهای نامتمدن گونه ای در گوشه گوشه شهر دیده می شد.مثلا هر شب از اتاق خوابگاه صدای تیرهوایی می شنیدیم که برای خوشی و ناخوشی در می کردند.زیاد هم می شد که بخت برگشته ای در جایی خفتش کنند و با چاقو گوشی و کیف پولش را بستانند.خوزستان قطب کشاورزی مملکتمان است که از دل خاکش بهترین میوه ها سربر می آورند.معدن نفت و گاز کشور است که پاشنه اقتصاد کشور روی همین استان می چرخد.خوزستان با رودها و سدهایش نصف کشور را برق می دهد.خوزستان ترمه است که بید به جانش افتاده است.آن جا حضور چامه در کنار ما زندگی مرا به پیش و پس جدا کرد.می خواستم چون فروغ یا شکسپیر به طبیعت نگاه کنم و آوازی تازه در دورنمای شهر سر دهم اما آوازه خوان نبودم.بیشترین تاثیر را از او گرفتم چنان که هنوز خودم را مدیون کسی می دانم که اندیشیده است.انسان کلمه ای است که فهمیدنش زحمت می خواهد.مخصوصا حالا که در بین هزار سرگرمی غرقیم و زیاد لایک می کنیم.همه ما مثل دومینو هستیم تنها تلگنری کافی ست تا سلسله وار کاری را انجام دهیم ، بدون آنکه لحظه ای مقاومت کنیم و بر وفق مراد دیگران وا ندهیم.دو شب گذشته خواب دیدم که خوشحالم.خندان که ابر جوانه نور زده است تا غوره سبز را شیرین کند.دست انداختم تا طلیعه نور را بگیرم و بخورم اما سراب بود.
  • Behnam

از رخوت تموز خسته ام.خورشید،صدا،نگاه،ماه تکرار می شوند.کلافه از نوشتن و حرف زدن.کلافه از تکرار و تسلسلم.آقای نوشابه خوش به حالت که دم را لذت می بری.من آقای سکوت شده ام.یعنی مرده ام؟یعنی زبان اعتراض در دهانم ماسیده است؟اگر تو هم باغچه خانه یمان را دیده بودی به حال درخت انجیرمان در سوگ می نشستی و زبانت بسته می شد.یادت هست از میلاد درخت انجیر گفته بودم؟ دیروز با کلنگ و بیل به جانش افتادم و ریشه های خشکیده اش را چون شب تاب ها از خاک بیرون آوردم. این خانه عروس و دامادش را فراموش نکرده است.دیشب جوهر مشکی را روی کاغذم ریختی تا از ماه سخن بگویم اما من شرمنده توام و از دل افسردگیت خجالت می کشم.مرا ببخش.سراغت را از ستاره ها می گیرم از نفس خنک شب از مهتاب که گل هایش را نور می دهد.شاید فهمیده باشی چرا بی حوصله ام و در تخت رخوت از خواب هم کلافه ام.

  • Behnam

من در راه بیشتر به خودم فکر می کنم.خودم را به محاسبه می کشم.فرقی ندارد سوار تاکسی خطی شده باشم یا پیاده روی کنم،تنها مفهوم راه با درختهایی که می گذرند تداعی شود من به خودم می اندیشم.به نوشتن فکر می کنم.گنده بکی در آینه با خطی که پیوست ابروها را شکافته است و در دامنه دماغ و دره گودی چشم محو می شود را می بینم.این جدا شدن و فاصله یافتن برای چیست؟این منم؟! خودتی؟خوبی؟باید خنده ای کنم که خط اخم باز شود و در نظر دیگران دیوانه نمانم.دستم را روی شانه ات گذاشته ام.حرفی نمی زنیم و به صدای قلب همدیگر با لذت و کنجکاوانه گوش می دهیم.آنقدر باهمیم که فکرت بغضی ناخواسته می آورد بر من.مرد گنده بک!تو که بی رحم ترین انسان هایی در شقاوت و شوریدگی چطور می توانی با اندیشه ای خیال ناک اندوهگین شوی؟به آینه نگاه نمی کنم.او که خواست زخم زد و با خیال راحت زد و رفت.برایمان مهم نبود که چه فکر می کند.لابد نزد خودش هزاران بار به ما می خندد و به زرنگیش مباهات می کند.نادان خودش است.ما خودمانیم.این منم.خوبم و فاصله ی خودخواسته از خود را می فهمم.به صفحه لپ تاپم خیره مانده ام چشمهایم درد گرفته اند.انگار که گنجشکی به چشمانم نوک می زند.ولش کن.بگذار بخوابم بعدا به خودم فکر می کنم.سرفرصت.وقتی که سحر از بته گوجه فرنگی های کال به آسمان پرواز کند.وقتی که شبنم از برگ مو به دهان گل میمون در ظهر تابستان بیفتد.وقتی که آینه در تاریکی بخندد چون زخمی که به استخوان رسیده است.مسافرها این اخم ناگهانی و خنده نامطمئنم را می بینند فکر می کنند دیوانه ام.فکر کنند.من به خواب می روم.با پیراهنی که دکمه کنده اش را زیر شلوارم پنهان کرده ام.به کمد لباست فکر می کنم و ردیف پیرهن های یک شکلت را.به خیلی چیزهای دیگری فکر می کنم.به اینکه مطمئن بودی دوستت دارم و از همین منظر نمی گذاشتی هدیه ای به تو دهم.به آفتاب می گویم که میوه ها را می سوزانی و بیش از حد شیرینش می کنی.به درخت دست می گذارم و عمیقا لمسش می کنم.موهایم یک دست سفید شده اند در آینه اما سیاهند.خواب همین است.چنان نزدیک است که دلهره دارم.بلند می گویم ابرها!

  • Behnam

صبح شنبه آمدم اتاق.نبودی.روی تختت خوابیدم.خواب خوشمزه ای بود.من معنای خویشتن داری را در تو به هزاران نحو دیدم.من سنگ ها را از کاج ها چیدم و چون کلاغی سکوتت را نشانه رفتم.شب شد نیامدی.سه روز است که نیستی.تلفنت را پاسخ نمی دهی.پیامت می دهیم و در جواب کجایی؟از ما غذر خواهی می کنی.عذر چه چیزی؟حرفی نمی زنی.یکبار گذاشتن و رفتن به کدام لهجه فهمیده می شود؟باد پنجره را باز می کند.پرده را به مشت می بندد.باران کج کج می بارد.برگ های خشک "وز" در هوا معلق اند.آفتاب پهن می شود و زَفت** می شود.بعد از ظهر دیوانه ای ست.این حال ماست.شانه هایم می لرزند.نه!تو دیگر نه!وقتی که دو جام خون را به کوچه خدا می بردی شانه هایم لرزید.به سختی صبر می کنم.برگ و باران و نور بی رمقی روی تختت نشسته اند.یک ابر از پنجره به اتاق آمده است ما را در آغوش گرفته است.یکی می گوید پیامی از کوه است به ما.و ما به اندوه خالی اتاق خیره شدیم و چون خودت که تلخی ها را جرعه جرعه می نوشیدی نوشیدیمش و به یک تابلوی نقاشی  تبدیل شدیم برای ابد.

*chel peyseen به گویش ما به معنی بعد از ظهر دیوانه است.وقتی که باد و باران و آفتاب همزمان می شوند و روشنایی روز متناوبا کم و زیاد می شود.
**زفت:  در گویش ما به معنی جمع کردن است.

  • Behnam

و سنگی که بین دو عاشق فاصله انداخته است چه راز منجمدی را با خود دارد؟فاصله زنده و زنده تر فاصله دو دنیاست.فرشته کوچکی از شانه راست به چپ می پرد و او که زنده است اشکهایش را با سنگ پاک می کند.شش ضلعی سبز سکوت در میان پرچم های جنگ با سه دروازه کوچک از طاقبست های آبشار طلایی سه ترانه در دل دارد.ترانه ای که سنگها با باران می خوانند ، پرچم ها با باد و من با تنهاییم.من سه بار کشته شدم.من در 18سالگی با گلوله تانک در 23سالگی با مین کوچکی و هم اکنون از بوی خوش شببوها!مرا طاقت خوبی نیست.مرا در انحصار غربت گرفته است پچپچ واژه های نور از دهان شببوها.از حیاط سبز تا خانه پرستاره شما چند بار دیگر باید به سنگ کوبید؟اگر می دانستی که با حضورت چه بهاری به تنهایی من آورده ای همیشه به خودت می بالیدی و شهر به شهر ،روستا به روستا یک خورشید به سقف خانه های تاریک می آویختی. آه! آن وهم شادی که از دهان بهار شنیده می شود چه اندوه بزرگی را آبستن است.

  • Behnam
آبی ترین شعرها زورق بی هدف وانفسای پر هاج و واج زندگیم را آرام نمی کند.باد از هر سمت می وزد.از کردستان از تبریز از اصفهان از تهران از دهات از کوه ها از گندم زارها می وزد. به بادگیرهای یزد پناه می برم به عالی قاپو به آپارتمانی در میدان فردوسی سیاه شده از دود،به فلاسک چای به "نزار قبانی" به "ناظم حکمت" به خدا.با دکمه های کیبورد لپ تاپم پارو می زنم.سوار موج شده ام، فردا صبح جنازه مجازی ها را از ساحل بیرون می کشم و در لیوانی تا نیمه آب خاموش می کنم.زورقم را از درخت ساخته ام.امیدم را از برگهای خشک شاخه هاش و سفرم را از ریشه آغاز می کنم.در ابتدای دوراهی به دستان مادرم نگاه می کنم.در دوراهی دیگر به دستان پدرم می نگرم و وقتی که در طوفان استقلال رها شدم به قلبم به سبیلم نگریستم.گم شده ام.بین این همه گره دریایی هیوریستیک رفتن به کدام راه است؟وقتی که دنیا پس از تاریخ وفات من همچنان دنیاست و مردان زنان زیادی با زورق هایشان دل به دریا زده اند و چه احماقانه به بادهای فریبنده دلخوشند.نه من،من،نه من.تنها شاید چسب زخمی از من بر تن زمین بماند.نه،رهایم کنید.به عقرب زلف کجت باید پناه بیاورم.به پیچش موزون گیسوانت که از پارجه حجاب دلفریب بیرون زده است.
  • Behnam