تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفش‌هایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگ‌های ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درخت‌های توت سر بر آورده از تورهای فلزی، تک صندلی زیر کاج و کلاغ‌هایی که مرا کنجکاوانه می‌نگرند به سقف آسمان خیره شده‌ام و در این قاب که لحظه به لحظه قرمزتر می‌شود پرواز ملال‌آور کلاغی را می‌بینم. دوست دارم روی آسفالت بخوابم و به ترک‌هایش نگاه کنم سنگریزه‌ای بپرانم یا عبور بی‌معنی موری را دنبال کنم.
باران می‌آید. نه خوشحالم نه غمگین. منتظرم باران بند بیاید. بروم یکجایی بخوابم. من صدای خنده دو دختر را می‌شنوم. می‌بینمشان با هم خوش‌حال‌اند و چایی داغی بغل دستشان گذاشته‌اند. پیش خودم می‌گویم زندگی همین است و از لذت فرار می‌کنم. در من گوشه‌ای پتک خورده است. من به سمت خواب شتاب‌ دارم.من برای اهداف بلند نفرت‌انگیز تمام نشدنی برنامه دارم. من با صدا و باران و گرمی صدا یکی نیستم دیگریم. انسان نخستین، اگر گوشه‌ای از جنگل‌های آمازون، یا بیابان‌های استرالیا یافت شوی از تو انسان آخرین را خواهم آموخت.

  • Behnam

چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی می‌گیری. در خلسه خنکی حضورت، آه! لحظات ناب سرور در بی وزنی، عشق و شادی معنا می‌شوند و پیش از آن‌که به خود آیی نسیم راه دیگری گرفته‌است. رها چون نسیم.چون تو. چون درختان هزارساله هنوز سبز ایستاده‌ام در سکوت تا لحظه اینجایی تو، برسد. در شاخه‌هایم بوز تا موسیقی را خلق کنیم. تا رقص را بیافرینیم. چطور می‌توان دوستت نداشت؟ آنچنان دل می‌تپد در من که هر طلوع خورشید به سان معشوقه‌ای زیبا از درونم بالا می‌آید با قلبم قرین می‌شود و اشک تنها ثروت من است تا این لحظه را تفسیر کند تا به خودم بفهماند که چگونه، درونم، گاه طوفان است بر کرانه دریا! کنون که اینجایم پا سفت کرده بر خاکی که نمی‌شناسم و هنوز نه‌توی درونم سفت و خشک و تاریک نشده‌است در این لحظه در این مکان با تمام ذرات وجودم مهرت را به قلب دارم. من ثروت‌مند ترینم.

  • Behnam
خب اول از همه توضیح بدم چرا اسم این پست خوشگله یا goody goodyه. واس خاطر اینکه عبارت گودی‌گودی رو بارها شنیدم اشو توی سخنرانی‌هاش تکرار می‌کنه و خود کلمه یه آهنگ خاصی داره که هم خوش‌بیانه هم نمک‌ توشه هم شیطنت داره هم خودم از گفتنش خیلی حال می‌کنم. یک سری چیزا مثل گودی‌گودی هست که جایی شنیدم یا خوندم که ملکه ذهنم شده و ناخودآگاه می‌بینم دارم تکرارشون می‌کنم. یه مدت سعی می‌کردم جلوشونو بگیرم که از مهملات خوشم نیاد یا اگه میاد دیگه تکرارشون نکنم اما الان جلو هیچ چیزیو نمی‌گیرم. چرا بگیرم؟ به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم بچگی موسیقی تیتراژ سریال امام علی رو همیشه با دهنم می‌زدم. اما بزرگتر که شدم یک اتفاق خیلی مسخره برام افتاد به اسم self control یا کنترل‌نفس. قانون‌های نانوشته پس ذهنم نوشته می‌شد. مثلا ترانه «شیشه شکستیم واسه ت» ... منصور رو نخون.چون خز و دامبولیه. در صورتی که اون جاش که می‌گفت بداخلاق رو من توی اتاق با منصور دوتایی فریاد می کشیدیم بداخلااااااااق! من البته الان این آهنگ رو گوش نمی‌دم چون اون حس خوب قبل رو بش ندارم اما چرا وقتی با گوش دادنش لذت می‌برم جلوی خودم رو بگیرم؟ یا مثلا بیت « دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم/ در قمار عشق ای دل کی بود  پشیمانی» چند هزار بار تکرارش کرده باشم خوبه. اون تابستونی که ازگل تهران کارآموز بودم از خونه برادرم تا ایستگاه بی آر تی این بیت رو می خوندم و با گوشیم ضبطش می‌کردم. چرا؟ چون صدای خش‌دار اول صبحم به زیبایی این بیت می افزود. دین و دل به یک ... مثال از این چیزا خیلی تو ذهنمه. مثلا شعر بروسان که می‌گفت « هوا سرد بود و تنها دشنام گرممان می‌کرد» یا سکانسی از فیلم سفید کیشلوفسکی که اسلحه رو به طرف کسی که ازش می‌خواسته بکشتش می‌گیره و اون سوال حیرت‌انگیز رو می‌پرسه یا .... می‌خوام بگم زندگی من به عبارتی زندگی با تک جمله‌ها تک سکانس‌ها تک بیت‌ها و تکه ترانه‌هایی بوده که از خوندن و دیدن و شنیدنشون حظ کردم و وقت و بی‌وقت آروم یا بلند بیانشون کردم. این رو هم می‌خوام بگم که در کودکی راحت‌تر ابراز می‌کردم و داور مسخره‌ای برای ارزیابی اینکه چیو دوست داشته باش و چیو دوست نداشته باش نداشتم. دنیایی که دودوتا چهآرتا نداره سلام من به تو خوشگله!
  • Behnam

جایی خوانده ام: «وانگاه که از کوه ها بالا می رفتم جز تو که را می جستم؟» آنقدر آتش گرفته ام که دریافته ام آن نورت جز برای سوختنم نیست.چگونه می توان اینسان سر پا ماند؟ «نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم» را هر روز مثل ذکر می خوانم.گر گرفته ام.در این پایان دی ماه در این آغاز برف گلوله ای سرخم.چه می توان کرد؟ آنقدر پر شده ام آنقدر لبریزم که به تکانی ریخته ام.مثل ذغال گل انداخته که تلنگری خاکسترش می کند.با آن همه سرود نخوانده در گلو، با آن همه زیبایی خفته در اندیشه حیف نیست که مجسمه ای شدم مغموم؟ رایگان رسیده ها را سخاوتمندی باید.این ها منم و من نیست.چه باید کرد؟ ده بار بیست بار صد بار راه کوبیده و رفته را مرور کرده ام .واگویه کرده ام.سنگلاخ و چاله چوله هاش را چشم بسته عبور می کنم اما اما اما شق القمر شده است؟ که خواسته ام عشق است و احساسم حزن و شادی توام و باورم آه نمی خواهم بگویمش.بعضی واژه ها نفرین شده اند.گفتنشان هم شگون ندارد.چه برسد به نوشتنشان که بعد از مرگ آدمی هم کاغذ را بغل کرده اند.آنقدر قوی نشده ام؟ شاید.چه باید کرد؟ آدمی چاره ساز است.بد و خوب، خیر و صلاح خودش را می فهمد.مگر که عاشق باشد.

  • Behnam
داشت شب می‌شد. ماه با خنجر سفیدش به جنگ سیاهی رفته بود. در سردی خانه، شعله کوچک اجاق، سبک می‌سوخت. قلب در سینه سنگین می‌تپید. و ما با اکراه قاشق را در کاسه آش فرو می‌بردیم و سپس در دهان. سکوت، حاکم مطلق بود. ساعت با عقربه‌های کوچک و بزرگش  روحمان را کند می‌برید. برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا سرم را به چیزی گرم کنم. با خودم گفتم پسر خوبی باش! فکر بد هم نکن! ده باری دسته کتری را دستمال کشیدم. به بخاری که از لوله کتری بیرون می آمد خیره شده بودم. ابری ست ممتد که به ناگاه جلوی چشمانم محو می‌شد. گذر هزار ابر خیال را دیدم. گوشیم زنگ خورد. با آن‌که گام‌هایم سریع بود تا پاسخ دهم بیست و شش سال طول کشید. -الو. سلام دایی... آوای اندوه مرا در عمق خود غرق کرد. فاجعه لحظه بهت‌آوری بود که هنوز از بیانش مو به تنم سیخ می‌شود. دیگر درست یادم نیست چه شد. تصویری در خاطرم هست که پدربزرگم عینکش را از صورت برداشت و پرسید چه شد؟ 
 شب بود. ماه با لبخندش در سیاهی، آرام و زیبا و پرشکوه خوابیده بود. نوک انگشتانم بی‌حس شده بود و تنها زاری گرممان می کرد. شب نحس به بام خانه‌یمان چون دزدی وارد شد و همه ثروتمان را به یغما برد. هر شب به آسمان خیره می‌شوم و به دنبال ماه می‌گردم. ماه همان لبخند توست وقتی که سحرگاهان سلاممان را پاسخ می‌گفتی. ماه همان سیمای توست وانگاه که سر از مهر برمی‌داشتی و نجوایی را زمزمه می‌کردی. ما با تو ما می‌شدیم. شبی که ماه را نیابم هزاران ستاره را می‌بینم که چون طفلانی که مادرشان را گم کرده‌اند در سرگردانی به جست و جوی گمشده‌شان می‌گردند. چیزی درونم را تکان می‌دهد. مگر می‌شود؟ نه. هرگز! بوی نرگس تمام باغچه را گرفته است.
  • Behnam

از خودم خواسته ام بنویسم. نوشتن یعنی همین کاری که می کنم. ردیف کردن یک مشت کلمه که به لحظه به ذهنم می رسند و زنجیره آنها یادی را زنده می کنند. نویسنده ها باید جادوگر باشند. نیروی بی نهایت واژگان ، در دستان آنان هر آدمی را می تواند به مسلخ گاه ببرد. روی صندلی نشسته ایم و نوشته های نویسنده را می خوانیم و به دشت های سبز خیالی یک مکانی برده می شویم که طعم شیر بز کوهی را زیر دندان داریم و جام مان را با خورشید زرین پر می کنیم. این است معجزه! دست در دست نویسنده پله پله با خواندن صفحات اول کتاب بالا می رویم.در بین راه چه ها که نمی بینیم. ترس و هیجان، سرگیجه لذت بخش از ارتفاع، تأثیر و تألم از نابه سامانی ها، و در یک کلمه جای دیگری زندگی کردن در جایی متصور در خیال نویسنده. بر بلندای پلکان ایستاده ایم. دورنمای شهر و سایه ابر بر کوه را می بینیم. وه! چه دل انگیز و خواستنی است و جز سکوت چیزی خواستن نتوانی. چه آرامش دلنشینی است. و تو تنهاترین فاتح شهر که با غروب خورشید متعهد به روشنی یک شمع می شوی چه بی باک در این دنیا همه چیز را زیبا می بینی. نویسنده همان خداست که رفته است. هزاران هزار آدمی کتابش را می خوانند و در چیدمان کلماتش خود را می یابند یا می بازند یا بی حوصله کتاب را می بندند. این ها مهم نیست. مهم داستانی است که نوشته شده و خدایی که ما را با کتابش رها ساخته است. دیوانه شده ایم؟ نه. ذهن زیبای آسیب دیده من که با قلب بسیار مراوده داری از او بگو. بیا از آخر شروع کنیم. از اجتماع از سلام به رهگذران و لبخندی که جواب می گیریم. بیا از بی عرضه نباشیم شروع کنیم. از وقتی که دستهای کوچک پسرت را گرفته بودی و مادرانه با نوای گرمت می گفتی که پسر گلم باید فردا در زندگی موفق بشوی. بیا از موسیقی، فیلم سازی، شعر، داستان، نقاشی، مجسمه سازی بیا از هنر شروع کنیم. آدمی را در زندگی یک کار بزرگ فرصت هست. ما گل های شیب کوه هستیم که صلابت وطن را پرشکوه کرده است. در این آینه که سیاهی بر سپیدی برتری یافته است بیا که آدمی را دوباره انسانیت آموزیم. بیا تا از کلمات آغاز کنیم. از حافظ:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی / که صفایی ندهد آب تراب آلوده

  • Behnam

هر وقت عزیزی از دنیا می رود با خود می گویم مهربان تر باشم و روابط بین آدمها چه ریزه کاری هایی دارد.بی تفاوت نسبت به هم نباشیم.اما افسوس که چون آهن گداخته که از کوره بیرون بیاید به نسیمی فسرده می شویم و انسان قطعا فراموشکار است.

ما میوه های درختیم. اندک تعدادی به مصائب طوفان و باران و تگرگ کال از شاخه کنده می شوند.بیشتر میوه ها اما بیش از حد رسیده و به شاخه می مانند. خوش به حال آنان که گاه شیرینی و نوبرانگی چیده می شوند.

  • Behnam

از خواب بیدار شدم.تو پیش تر بیدار شده بودی.پیش به سوی چیدن برنامه امروز برای خوش بودن.امروز چطور بخندیم ؟ مثل این نبات که در دل چایی آب می شود چطور بخندانمت کله قند م؟ 

از خواب بیدار شدم.چطور محو و ناپیدا شده ای؟ حقیقتا قبل از خواب موقع گوش دادن به موسیقی های اندوه و صبر به یادت می افتادم اما امروز صبح...مثل مه دم صبح، وقتی که آفتاب رمق ندارد هنوز، آمدی تا به خودم بیایم هوا گرم شد.

از خواب بیدار شدم.از تخت بیرون آمدم رفتم دویدم.در حین دویدن هم بیدار نشدم.بعضی وقتها آدمی بخوابد بهتر است.خواب خیلی خوشمزه است.

از خواب بیدار شدم.چرا پیر شدنتان اینقدر غم انگیز شده است برایم؟ این بزرگترین تراژدی برای بشریت است که قادر به دیدن و به یاد آوردن است! خاطره چیزی جز تلخی است در نهایت ؟

امروز از خواب بیدار شدم.به تو فکر کردم.گفتم امروز اگر بشود و دیدمت آماده ام.امروز نشد.چند امروز بعد شد.دیدمت گفتمت و شنیدمت....

  • Behnam
چون رود بسته ای
چون خون، 
که گداخته می چرخد در تنم
آخر شکایتم این است:
عمری صد ساله به من ده خدا!
چون شراب
در گردش دوار جام ها
 چون ابرها
چون فصل ها
چون انگشت اشاره فرشته ها
که فشار میدهند به گِل بینی سرشت
چون رقص سوختن شاخه های بلوط
بیا و این سیکل ناقص تکرار زندگیم را 
در نسوج تنهایی راهروهای دانشکده تعبیر کن
از وازکتومی کلمات در تمکین انسان
از شکستن تعادل دلدادگی و دلبریدگی بگو
بخوان که «کج دار و مریز» نمی شود
...
چه می گویم؟ولش کن
«هذا شقشقیه»
قرار بود در روزهای برقی
سرخ بپوشی 
و موهای دم اسبیت را پنهان کنی
تا جغدها
با دم روباه اشتباهشان نگیرند
قرار بود شمعی باشیم برای تاریکی
در نه توی درون
قرار بود رنج را به شکل خربزه دربیاوریم
و شب ها از قاچ ماه
شیرینی و شادی هبه کنیم
قرار بود به چکامه بگویی
 عمامه صورتی نداریم
قرار بود این سادگی را ساده نگیریم
چون همه دروغ هایمان راست است.
  • Behnam

از کنار کتابها بر می خیزد و شبهای آرام اتاق پدر را حسرت می خورد. دستان پدر را زیر ابیات شعر دنبال می کند و جز صدای پدر هیچ نمی شنود.و نه حتی صدای رادیوی همیشه روشن که هیچ وقت خدا صاف نیست.با پیراهن تام و جری و عینک آفتابی بزرگسال از بغل حافظ،شاهنامه،دیکشنری عبور می کند و یک پله دیگر بزرگ می شود. برادر، برادر بزرگتر است. این اولین خمیدگی در نگاه من است. انگار باد آمد و خاکستر سکوت را با خود برد و من برای اولین بار جرقه های سرخ تنش را یافتم که چگونه دست های ما را هم سوزاند.ما دو برادر بودیم در جعبه کوچک شهرستان.او که بزرگتر بود از جعبه بیرون آمد تا تنفس کند.من اما با کتاب ها نفس می کشیدم.با اولین نمره 12 ریاضی بزرگتر شد.بلوغ ناخواسته تنومند یک سیلی بود که تا همیشه او را نالان کرد. قوت غریب غریزه، خوی وحشی جستن، گردش داغ خون در سر عنان را از دستش ربود. دشنام های نوبرانه، غرور پر بغض و تنی که کش می آمد در قوس بزرگتر شدن.

  • Behnam