زمان ،چاقویش را پنهان کرده است.
چون مادربزرگ مهربانی قصه گو و خوش رو دستش را می چسباند بالای پیشانیم.و درحین گفتن "نازشا برم".محکم دستش را می آوردپ پایین.3تار موهای رستن گاهم سفید می شود چند خط موازی روی پیشانیم می ماند.چشم هایم ضعیف تر از قیل از زیر دستش هویدا می شوند.گونه هایم افتاده تر می شوند و زنخندانم که هنوز زیر دستش است را با صدای میم "برم" رها می کند.من فسون شده ام.جمعیت برایم کوچه باز می کند تا خودم را بیرون بیاورم و در سیاهی گم و گور شوم.شهامت در آن نیست که خودم را حلق آویز کنم و همچنین آن نیست که دهانم را باز کنم و برای جمعیتی از حس های درونم دم زنم.شهامت آن است که کلامی را بگویم که پنهان کننده درونم باشد.خدا دستش را بر چهره ام می کشد و چهار فصل را بر صورتم سیلی می زند.من دو سمت گونه هایم لاله ای از دستهای خدا دارم.مادرم می گوید هر آدمی یک قسمتی دارد.صدای رود می آید و من پیرتر می شوم.بپذیر پسرک!کوفتی بپذیر!قبول کن! ... یک روز دیگر گذشت و ساعت با عقربه هایش مرا نیش می زند و من سفت تر می شوم.برخیز از برزخ زخم ها.زمان با تمام شقاوتش ،آرام آدمی را از پای در می آورد.
- ۹۴/۰۵/۰۳