مرده ماهی
درون قایق اطراف را نگریستیم و جز دریا چیزی ندیدیم.گفت: دریا آرام آرام است. دستم را به آب می زنم.آرام می گویم تو هم برای من جوابی نداری؟ مادر گفت: مثل ننو می ماند!قایق راه نیفتد همین جا خوابمان می برد.خیال کردم دستهایم را ببندم.پاهایم را ببندم.دهانم را ببندم و از قایق به دریا خودم را بیندازم.مثل مرگ سومین نفر در فیلم "فانی گیمز" هانکه.به ساحل آمدیم.پسربچه هایی لخت و عریان با شور و شوق از دست رفته گذشته ام آب بازی می کنند.پدرم می گوید این ها بازمانده های زمان شاه ن. همه یمان خندیدیم.شادی را حس کردم.حس کردم که لبهایم بازتر می شوند و عضله های گونه هایم گرد و سفت تر می شوند.از خندیدن خودم تعجب کردم و به تعجبم باز خندیدم. کودکی ماهی های مرده را به سمت دریا پرتاب می کرد.دیگر دریا آرام نبود.آفتاب رفته بود.ما همان طور که بودیم ماندیم.دریا سوال مرا پاسخ داشت اما دیر شده بود.
- ۹۴/۰۴/۱۹