آخر، یک روز در سکوت و تنهایی، قرصها را خواهم خورد و تا انتهای کوچه با چند فرشته سیاه قدم خواهم زد.یک سایه تا بهار می ایستم و شانه به شانه عموفیروز خیالهامان را با قیچی کوتاه میکنم.آن روز پدر می گوید درخت انجیر خشکیده است و من در گیرو دار اره کشیدن، آن روز را به یاد میآورم که پدر گفته بود روز میلاد تو، انجیر را کاشتیم.از تکرار سریع این همه آمدن و رفتن دندانههای فلزی بر جان درخت، خواهم دریافت من هم مشغول مردنم هستم.جیک هیچ گنجشکی درنمیآید و من بیرحمتر از زمان، در سکوت و تنهایی عشقم را به کفبُر کردن درخت نشان میدهم.مگر من از تو چه دیده بودم که هر روز تا بخار شدن ردپای خیس پریدریایی بر ماسهها، روی سکوی سیمانی ساحل مینشستم و با دهانم صدای موج در میآوردم؟ای سردی دوست داشتن بر پوست ترک خوردهی من،نام دیگر تو مرگ است.
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۸