پدر پیراهن سبزی تنش بود که هیچ وقت با آن پیراهن ندیده بودش.یقه اش را دریده بودند.سینه اش پر از چسب های دایره ای شکلی بود که از زیرش سیم هایی دزدکی فرار کرده بودند به دستگاههای دیجیتالی که فاجعه را شماره می انداختند.پرستار همان طور که به تختی که مابین دو پرده سفید در انتهای بخش سی سی یو بود اشاره می کرد به پسر گفته بود فقط یک دقیقه فرصت داری.زمین٬صفحه شطرنجی بخش٬نور سفید لامپ های سقف را به چشم های پسر منعکس می کرد."قدم هایت را سریعتر کن پسر!به جلو نگاه کن!مرد باش"...سرباز کوچک خودش را به آخر صفحه می رساند.پدر دست هایش را زیر ملافه سفید پنهان کرده بود.نمی خواست پسرش دستهای سوراخ شده از لوله های سرم و چه و چه را ببیند."مرد که گریه نمی کند پسر!اشک هایت را بگذار برای تنهاییت !"...کوه سبز با موهای برف گرفته اش روی تختش دراز کشیده بود و سراغ عینک مطالعه اش را از او می گرفت.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.انگار همه این سیم ها و صداها مجلس انسی بود بین خود و پسرش.مثل بقیه روزهای تابستان که پدر و پسر توی ایوان خانه یشان می نشستند و پدر حیاط را آب می پاشید و می گفت:"یک غزل از حافظ برایم بلند بخوان"
.
..خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود/بهر درش که بخوانند بیخبر نرود...
یک دقیقه تمام شده بود.به لحظه وداع اشک های حلقه زده توی چشمان این دو هم خون همه ناگفته ها را پرده در کرده بود.بوسه ای بر گونه پدر.شور است...پسر چند قدمی که از پدرش فاصله گرفت طاقتش تمام شد و زد زیر گریه.نمی خواست پدر تکان خوردن شانه هایش را ببیند.پدر چشمهایش سرخ شده بود و به آرامی دستهایش را از زیر ملافه سفید بیرون آورد.