تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
از طبقه سوم فقط یک مغازه فست فود با چراغ های ال ای دی چشم کور کن و تکه ای از خیابان که به میدان انقلاب می خورد چیز دیگری دیده نمی شد.پنجره را بست.خودش را وسط مردم پرت کرده بود.صدای قدم های خودش را می شنید.صدای ایستادن خود را می شنید.سراغ کیوسک های مطبوعاتی می رفت و با بقیه مردم ایستاده روزنامه ها را ورانداز می کرد.خبر داغ امروز بی خبری بود.دور دانشگاه تهران یک دایره پیاده راه رفت.پارک پرنده. محوطه لاغر سبز رنگی بود نزدیک دانشکده های فنی با نیمکت های خالی زیاد.سطل آشغال.مرد همیشه در صحنه باز هم به داد قهرمان گردن شکسته قصه رسید.دوربین را روی سرش گرفت و هر بیست ثانیه یکبار عکس های تک نفره می گرفت.تلیک. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .تلیک. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .تلیک.پسر دوربین دیجیتالش را برداشت.و آن هنگام که عکس های گرفته شده را می دید گفت "او هم هست." با یک سیب خشک شده روی صورتش از آن همه با هم بودن و با هم ایستادن و با هم نشستن و با هم ژست گرفتن از گنجشک های پارک خداحافظی کرد.کلاهش را برداشت و در دستش فشار محکمی داد.

  • Behnam
اتوبوس جان می کند تا بلندی های برف و یخ گرفته ایذه را رد کند.اس ام اس رسید:"تهران برف اومده...".به تی شرت قرمز رنگش نگاه کرد.چشمش افتاد روی نوشته مشکی رنگ روی تی شرت."Just Do It".  بیییییرررر.لرزش گرفت و موهای بازوهایش -که از تی شرت انداخته بود بیرون- نامنظم سیخ شده بود.پوستش مثل پوست مرغ پرکنده دانه دانه شده بود.سرش را چسباند به شیشه اتوبوس.بدنش را جمع کرد.بغل دستیش ژاکتش را آرام انداخت روی پسر.بیرون همه ش شب بود و پسر محو شب خیال می کرد.کمی گرم تر شد.تلفن همراهش را بیرون آورد و لبهای داغش را بر روی صفحه سکرین گوشی چسباند.می دانست آدم برفی قلبی یخ زده دارد به سردی صفر کلوین.

  • Behnam
همه کارها از پیش طبق برنامه آماده شده بود.اینکه خانواده خبر دار باشد که دانشگاه تا بیست و هفت اسفند کلاس می گذارد.این که هادی دیرتر برود و خوابگاه تهران بماند تا برود پیشش.این که به "آدم برفی"خبر داد که می خواهد بیاید آنجا و... 
ترمینال سه راه خرمشهر بود که پیام "آدم برفی"آمد.:من سرم شلوغه و باور کن نمی تونم بیام و...".این بار که می خواست به ترمینال برود.همه اش خیال می کرد.همه اش درگیر ذهنش بود.صدای تاکسی سرویس می بردش به فضا.به کارون که نگاه می انداخت ماهی می دید.پل گرده اسبی سفید بود.مردم دیالوگ های نمایش اکران نشده زندگیش را از بر می گفتند.نخل ها رقص چنار می کردندو شرجی داغ اهواز، نسیم خنک دماوند بود.ترمینال سه راه خرمشهر رسیده بود.بلیط بی قراریش را نگاهی انداخت.مقصد تهران بود نه سپاهان همیشگی.صندلی هشت.فرصت نبود.آدم برفی داشت اب می شد اما پیام داده بود که نیایم.
  • Behnam
انگار حالش داشت خوب می شد.باید چند تا شوت بزند.حس داشت چند تا شوت محکم از راه دور بزند که بچسبد به تور.امروز دلتنگ نبود.توپ که ببیند حالش جا می اید.نمی دانست چقدر گذشته است از اخرین فوتبال بازیش.می گفت یک سوم از عمرش را سر چهارراه گذارنده است.فوتبال سر چهارراه! زندگانیش ترانه ای بوده است که کودکی و نوجوانیش را بلعیده بود.حالا زیدان بود.مغز متفکر تیم.هر چه کرد و زد نشد!به قول خودش مسی هم توی جام جهانی گل نزد.آخر های بازی بود.همه بریده بودند.این شعله های درونی توپ را دیوانه می کرد.نه!او می بایست گل می زد.توپ که به تور چسبید فریادی زد از سر خالی شدن.تیری در چله که فقط رها شدن می خواست.همینک به هدف نشست.کاری نداشت دیگر.خسته گیش در رفت.

  • Behnam
خیز یک جست خرگوشی در سر دارم بین واژه واژه های کلماتم.می خواهم خودم را بردارم و هیچ حائلی نباشد بین چشمان تو و حرف های من.جست خرگوشی از روی نوشته هایم به بیرون.اگر یک آدمی پیدا شود به اسم "مهم نیست" و بخواهد نوشته های مرا بخواند اما بین نوشته ها بیشتر به "من" برخورد کند تا "نوشته های من" یقینا خسته می شود.ناباوری ذاتی من همین است از رازهای مگویم با خودم که کلمات و نوشته ها کلید واژه هایی اند برای آلزایمر هفتگی خودم؛انگاه "مهم نیست" عزیز بیاید و با نثری دیالکتیک از ستاره های گمشده و کم نور گذشته من سخن بگوید.پند های سقراطی به گوشم اویزان کند و من چون کودکی متحیر،انگشت به دهان به جینگو گفتن های وی براوو بگویم."مهم نیست" حرف هایت منطقی زیرکانه را دنبال می کند اما استحکام گفته های یک مرد انقلابی را ندارد.فرجام خواهیت را تحسین می کنم و از این که نیاز به جست خرگوشی را به من فهماندی متشکرم.
  • Behnam
فکرهایم را عوض کن.این کودک پنهان شده ذهنم را خواستن یاد بده.قناعت به فکرهای کوچک را از من بگیر.غم ماندنی ست.این ماندن را رکود نمی خواهم.این سکون را درد و درد را هنر و هنر را چون درختی در روح من بکار.آیینه ای به من بخش تا خودم را تنها ببینم.و حرف هایم را که از زبان یوسف بیرون می آید به موسیقی تبدیل کن."پسری تنها بر روی تختی سفت".و حقیقت مرگ را با جامه دلقک گون کفشدوزک یکی کن.راه را نشان بده"نه با مرگ که چیز مسخره ای ست".فکرهایم را عوض کن چون احساس خواهم کرد که عاشق شده ام.
  • Behnam
از گرگ و میش سحر خوابهایم را تعبیر کردم: بکارت از دست رفته یک خاطره همراه با یک موسیقی.هارمونی تند و ملودی چرند.حس مسخره ای بود.همین که فکر می کردم باید در برخورد دوباره به گونه ای وانمود کنم که "نمی دانم" روزم زا خراب کرده بود. صبح دلگیر و کسل کننده با طعم شیر و خستگی پاهایم -که شب را هم راه می رفتند-و فکرهای خراب که امروز را خراب تر کرده بود.ظهر مستند زنبور ها را می دیدم."لاروی که با ژله رویال تغذیه شود ملکه خواهد شد."شب حرف از بدن بود.بدن ورزیده بازیگر تئاتر با خالکوبی های روی گردنش.او آخر هر پرده باید پاشنه کفشش را بالا بکشد تا آرزوهای مردمی را دود کند.چرخه زندگی یک ملت را سابوتاژ کند و زنان را سیاه بخت کند و بگوید:"امروز این مه خیالاتی تو سر داره".
صبح در لابی دانشکده کامپیوتر گوشم سوت می زد.وسط لابی من را دار زده بودند و ساعت پاندولی دانشکده پسری بود سبزه پوست با اخمی که به جای خندیدن و گریه هایش بود.برف ریز.برف ریز...
بکارت از دست رفته یک خاطره.خاطره ای که فقط چشمانش را به یاد می اورم و دیوانگی محضی که درموردش خودم را آزار می دهم.
  • Behnam
هی هی یکریز او گله را به سبزترین بهار می برد.
من در دل چراغان شب روی سنگ فرش های جلوی کلیسا نشسته ام.
او کلاهش را کمی جا به جا می کند و زیر سایه درخت چمباتمه می زند ،چپقش را می کشد، آه می کشد و به گوسفندهایش نگاه می کند.
ارمنی های بداخلاق با بطری های مشروبشان،فروشگاه مخصوص بزرگ ها و دختران نژاد روسی کلافه ام کرده اند  هاج و واج ایستاده ام و فقط مبهوت صدای ویلون کنسرتو پاگانینی شده ام.این صدا کجاست؟ این شاعرانه پرستی من، زندگیم را مختل کرده است.
شیر تازه،آب چشمه و عسل و شراب سرخ ترین انگور -همه- را داشت و نی می نواخت.او باید عاشق دختری باشد که به گندم زار می دود و گیسودرازی می کند. دامنی دارد با بته جقه های ریز و رنگی که در حاشیه دامنه ساده اش نقش بسته است . نیلوفری از میان گودی شانه هایش قد کشیده است و از بالای گوشش بالا آمده و در میان موهایش گل کرده است.دخترک پستان هایی سفت و درشت خواهد داشت که عطر میوه های وفادار کال درختان را می دهد و از ساغر پستان هایش غول های فردای زندگیش را  خواهد نوشاند.
من یک لیوان آب می خواهم و کمی فرصت تا بین مرگ و تاریکی کدام را انتخاب کنم.پیشتر از آن که کامارو اس اس سبز رنگ زیرم بگیرد و مردم گرد جنازه ام حلقه ای بزنند و بگویند ماشین به انسان احترام نمی گذارد.من فقط جرعه ای آب می خواهم تا دست از سر خودم بردارم.
گله همین طور که گلاویز صحرا شده است بین راه بچه می زاید و او باید بره های سفید را به گله برساند.صدای زنگوله ها و آبی آسمان.بره ها و میش ها.دخترک و نی لبک. اگر همین طور بماند او به اخلاق پایبند بوده است.

  • Behnam
لحظاتی را به یاد می آورم که جملات در عین کوتاهی و سادگی مسیر زندگیم را تغییر می داد.بنیان فکرهایم را درهم می ریخت و دنیایی تازه و نو از پشت گندم زارهای تصوراتم کشف می شد.واوو!کودکی پابرهنه ام که به سمت شهر می دوم و در آغوش شهر می پرم.تنها نفس تنگیم مشکل کاشف سرگردان بود.جملاتی ساده که از زبان هایی ساده جاری می شد.1-"یا فریاد بزن یا سکوت کن.ناله نه.بی فایده ست!".2-"تو خودتم نمی دونی می خوای چکار کنی؟".3-"گه نخور".5-"این که می گی «برام مهم نیست» اتفاقا خیلی برات مهمه".6-"آدم حوصله سر بری هستی!"7-"می دونی سزای این آقایی که جلومون ترمز کرد چی بود؟این بود که با یه هفت تیر کمری مخش رو روی فرمون ماشین می ترکوندیم و آرامشی برای ابدیت بهش هدیه می کردیم."8-"تو مگه پیامبری؟خودت هیچ مشکلی نداری که می خوای این کار رو واسه ش انجام بدی."9-"شفت!"10-"بهی ه تقصیر تو بود دیگه!قبول کن."
جملاتی ساده که در لحظه استفاده شان سرمشق یک حرکت بودند.اینک دلم می خواهد با یوسف بروم کوه.بلدرچین شکار کنیم.و کلا دو سه روز فقط کوه.زندگی کوهی.پا روی ریده های خرس بذاریم.برای رفع تشنگی مجبور باشیم آب بارون و شاش کفتار رو با قرص های کلری که درونش می اندازیم بخوریم.یک آن هم از دیدن ماه لذت ببریم.همین
  • Behnam
*تسلیم زیبایی زندگی شده ام.به چرخه زندگیم بازگشته ام.حالا می توانم بمیرم. مرگ هم اختیاری ست.وقتی که هنوز حرفی برای گفتن ، پایی برای  رفتن،دستی برای ساختن و دلی برای شنیدن داشته باشم نمی میرم.اینک دور افتاده ام.خیلی دور... و قسمتی از وجود من در جایی جا مانده است." گذشته!" هر گز گذشته ها و خاطره ها نمی گذرند.آن ها در من جمع می شوند. و آن گاه که گذشته ها و خاطره ها خودشان را به من تعارف می کنند ساعتها به خواب می روند .
**دختری کمر باریک با کمربندی طلایی و موهایی پریشان و مهی رنگ که به آسمان می رود بر روی میز من ایستاده است و به من چشمک می زند:"سرد شدم."
***ای کاش طوفانی بیاید و همه چیز را به هم بریزد.و من چاقوی بیرون افتاده از میز  واژگون شده را بیابم که روزی از نوشته هایم قرض گرفته بودم .من می بایست با آن چاقو خراش کوچکی به خشخاش های خیالم می دادم اما.من بیشتر به فتوسنتز نیاز داشتم.من از این درهم ریختگی خوشم می آید.
  • Behnam