تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
*دختر و تنبلی* هدف های زندگی من شده اند.هدف هایی آرام و دست یافتنی.حالا که با خودم بیشتر کنار می آیم و مثل گنجشکی تنها که حرف های پاییز را فهمیده ست سکوت کرده ام.به این رسیدم که در هر مختصات زمانی و مکانی متفاوت دیگری بودم همین بودم که هستم.درگیر همین مشکلاتی که فکرهای مرا خراب کرده است و درگیر همین "رنج هایی که از آن لذت می برم".
من نیازمند به پدری هستم که با دیدن ردپایم در مسیرهای بن بست لحظه ای امانم ندهد.زیر گوشم بزند و بگوید:غلط می کنی این کار رو می کنی؟گه می خوری چنین کاری نمی کنی؟ چقدر خوب بود اگر این طور می شد.
دختر و تنبلی زندگی و فکر و حذف به قرینه معنوی مرگ را تماما پر کرده است و من نمی دانم چه چیزی توی خون م دارم و من نمی دانم کجا قرار دارم.
در دالان تاریکی که در آن قدم می زنم انسانی را از دور می بینم که صورت و دستها و کفش هایش همه شب است اما راه رفتنش را می شناسم.
  • Behnam
این طور نگاه می کنم که همیشه شخص ثالثم.در اجتماعات دو نفره من ورود سوم ناخواسته یک اتفاقم.نقش خیارشور یا چاشنی را دارم.مثل اینکه من را همیشه در اب نمک نگه داری می کنند.ارتباط به وقت نیاز.ارتباط به ناچار.ارتباط به ترحم. حیوان دوست داشتنی هستم. قابلیت خر شدن را به ناخداگاه به اطرافیانم القا می کنم.بله.سرکار هستم.و از آن مهمتر سر کار می روم.من خوراک ادم های بی لیاقت هستم.من خوراک آدم های بی لیاقت هستم.من خوراک ادم های بی لیاقت هستم.دلم می خواهد تا صبح فقط بگویم."بی لیاقت".
به همین سادگی.از آدم های دور و برم چشمهایی می بینم که می خندند و لبهایی  که به زور جلوی این خنده را می گیرند.راحت بخند.عاشق خنده های زیر لب تو نمی شوم.قفل بزرگی بر قلبم زده ام و کلیدش را در دریاها انداخته ام.تو راحت بخند...
انسان احساسی هستم و همه حرفهایم را می زنم.از دوستانم برای شنیدن حرفهایم جهت خالی کردن خودم سواستفاده می کنم.آنها خودشان مشکلات زندگی خودشان را دارند و به همین خاطر دور شدنشان از من عجیب به نظر نمی رسد. میل شدیدی به ابراز کردن خودم دارم.در صورتی که به اندازه ادعایم عمل نمی کنم.باید مثل گاو باشم.کار خودم را انجام بدهم.گاو آرامش مستتری ست در پس زمینه سبک فکری من که به مقدار زیادی تاپاله می کند.
  • Behnam
هوای دو نفره چهارشنبه ها از نیمکت های فضای سبز جلوی دانشکده مهندسی تا حیاط خلوت پشت مهندسی و بوفه را نفس می کشم.روزی که باران می آمد چهارشنبه بود و عینکم را قطرات باران پر کرده بود.چای داغ رونق بوفه شده بود و سیگارهای پنهانی پاتوق دانشجوها را مه آلود کرده بود.من همیشه پر از حرف های نزده ام.آن روز هم حرف هایی داشتم که می شد با کسی قسمت کنم.آرزو داشتم یک شیر باشم.شیری که با فیل و کرگدن و ببر و کفتار در می آمیزد ، با همه ستیز می کند،لحظه ای آرام و قرار ندارد،نشستن نمی شناسد و در آخر فقط به لحظه ای با تیر یک شکارچی به مرگ تمکین می کند.اما من این نیستم و نمی شوم.دوست دارم بین مرد و نیم مرد و کوتوله. لااقل کوتوله نباشم.اسبی باشم که با کفش های اسپورت خاکی، به تاخت از خود فرار می کنم.اسب چموشی که رام شدن نمی خواهد.آن روز باران می آمد،چهارشنبه بود و من نمی دانستم که چرا دانشگاهم.که اینجا چه می کنم.برای چه اینجا هستم؟نفس هم که می کشیدم آن هوای لطیف از همه چیز را کثیف می کردم.زندگی به شکل نفرت اوری زیباست.من همیشه حرف هایی برای نگفتن دارم.آن روز هم رازهای بی ارزشی داشتم برای گوشی که تنها بشنود.تنها دغدغه ام شتک های گل بود بر شلوارم و باران بود که عینکم را پر از تلنگر های باران کرده بود.نمی گذاشت چیزی ببینم.انگار اسمان بود که با انگشهای بارانیش به من هشدار می داد:غریبه تنها!فراموش کن. در آن هوای دو نفره که می توانست تا پیاده روی ،روی پل کابلی ادامه داشته باشد.من یک نفر هم نبودم و شیهه می کشیدم.
انسان حوصله سر بری هستم.حتی خودم هم از این نوشته هایم خوصله ام سر رفته است.از نالیدن و نق زدن خسته شده ام.ما با نفاق کنار یکدیگر زندگی می کنیم.از این که حقیقت را در مورد خودمان بشنویم ناراحت می شویم. و همین است که دیگران از اطرافم دور می شوند.هنوز چنین انسانی را نیافته ام که برای باهم بودن دروغ نگوید و ما چقدر مهربان تر می شویم وقتی دروغ می گوییم. هنوز بوی عاشقی می دهم اما دیگر هیچ کجا کسی منتظرم نیست.
  • Behnam
در مصیبت دچار شده
به دنبال رد پای غم
غریبه ای در مه آلود ذهن من گم شد
درمانده ترین انسان
به بارش باران بر سنگ قناعت دارد
و به تعارف سیب لبخند می زند
  • Behnam
از دریچه آسمان
از پشت عینک فروشنده ها
از نگاه مادرم
و از تاریخچه دوستان
نامه ای به حفظ خوانده ام :
"این تویی تو !
خیال و وهم را هم انتظار این داشتی؟
اسب چموش لشگری شکست خورده را جرعه ای آب نیست؟
خستگی نیست؟
پناه نیست؟
این فاصله ها و فصل ها را چگونه تاخته ای
تا هنوز
میدانی بی خط راه غبار
و درختی که کلاغانش را رها نکرده است"
خواندنم هیچ فایده ای نیست.
و تا هنوز هیچ...
انقلابی مردی گم نام
با قدم هایی به وسعت آسمان
نهالی در خاک کاشته است
چون انگشت اشاره ای به آسمان
و من از خیابان و از دور
نجوای مبهمی می شنوم
مثل:
"آسمان"

  • Behnam
از دهانم تاپاله بیرون می ریزد.گه گاه باید کسی پیدا شود و بگوید:حرف نزن.گاهی اوقات بچه می شوم.جواب کلوخ انداز سنگه.مدتی قیافه همدیگر را تحمل می کنیم.تا کی رسد دگر این تخته پاره ها به هم.جنگل به صحرا خفته است.آسمان در سنگی کوچک خفته است.و من در سراب...
  • Behnam

از مهتاب و گفتگو به خانه برگشتند
ما هوس چای داغ کرده بودیم
این زمستان
از بین دیوانه های آسمان این شهر ساخته شده بود.
دیو سفید! تو آخرین خان زندگی ما بودی
فاصله خوبی و سفیدی
فاصله پاییز و زمستان آنهایی بود که به خانه برگشتند.
و ما از سردی دیوانه های شهر هوس چای داغ کرده بودیم.
  • Behnam
صحنه ۱:
مانعی مستطیلی شکل که پشت آن دو نفر با هم صحبت می کنند.بینندگان فقط حالت ابروها و چین و چروک پیشانی و موهای سر ان ها را می بینند.مانع مستطیلی شکل از دیده شدن چشم ها جلوگیری می کند.

صحنه۲:
از پشت پنجره ای با میله های عمودی آن طرف پنجره پسری با لباسی راه راهِ افقی نیمه ای از سرش و بدنش تنها مشخص است.

صحنه۳:
همه جا را مه گرفته است.ما از وسط نخلستان داریم رد می شویم.یک نفر از ما می گوید:بایستید."آیا ما واقعا بیداریم؟"

صحنه۴:
دو نفر در سلف غذاخوری دانشگاه روبه روی هم نشسته اند.زاویه دوربین از نگاه یکی از آنهاست.لحظه ای او به دوستش نگاه می کند.همه دانشجویان-پشت سر او- غذا می خورند.می خندند و با هم حرف می زنند.اما "دوست" فقط به گوشه ای نگاه می کند و هیچ نمی گوید و هیچ نمی خندد و هیچ نمی خورد.

  • Behnam
من خواستار چیزی هستم که خودم هم نمی دانم آن چیست.یک چیزی ست در گلویم که گیر افتاده است.من خواستار چیزی هستم که سکون مطلق را به من هدیه کند.چهار سال فیزیک دبیرستان و دو ترم فیزیک دانشگاه و هر آن چه که خوانده ام در این زمینه همه از حرکت حرف زده اند.علم سکون مطلق کجاست.همین که من پای این درخت کاج بنشینم و رهگذری هم نشین من شود با این حضور و هدف که فقط بیاید و بنشیند.نیست.هیچ کجا وجود ندارد.لحظه ای "فقط" نقطه عطف ماست.تو باید بروی.من باید بروم.
امروز میلاد من بود.(همین یک جمله هم زیاده !)
فرصتی تپنده ام
در فاصله
میلاد
و
مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه بر دوام ماند.

  • Behnam
گذرت به این جا می افتد.سرد خانه گورستان را می گویم.قلب های یخ زده اینجا چقدر آشناست و چقدر سکوت اینجا به من شباهت دارد.من در تعادل بین یک وابستگی عمیق و یک بریدگی عمیق به یک صخره خورده ام.کاریش نمیشه کرد.لاله ای خردم با لکه های سیاهی درون پیرهنم.
بستنی های انسان ، گوشتهای تکه آویزان، چشم های خیره، بدن های عریان.
  • Behnam