- ۱ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۱۰
چمران سنگ قبرش را با مشت می شکافد و از آن دخمه تاریک بیرون می پرد.لباس هایش را می تکاند،شیشه های عینکش را پاک می کند و بر چشمانش می زند،خاک های درون پوتینش را روی زمین خالی می کند،دستی بر سر طاسش می کشد و کلاهش را بر سر می گذارد.فتحی دیگر در راه است.چمران سوار بر موتورسیکلت خاکیش اهواز را چرخ می زند.می اندازد توی پاداد شهر.می اندازد توی زند.می اندازد توی پل پنجم.می اندازد توی گلستان. با 130تا سرعت ویراژ می دهد.بی هوا می آید توی دانشگاه.برای نگهبان ها دست تکان می دهد.کارت پایان خدمتش را نشان می دهد.می آید داخل.از وسط نخلستان رد می شود.از کنار هلن رد می شود.از کنار نمازگزاران مسجد علوم رد می شود.از کنار ایستگاه اتوبوس رد می شود.از کنار چمن زنها رد می شود.از کنار دختران کیف به دوش رد می شود.از کنار پارکینگ رد می شود.کنار نیمکت زرد بدرنگی موتورش را پارک می کند.به طرف مهندسی می آید.لبخند می زند.با بچه ها دست می دهد . سر طاس نگهبان قد کوتاه مهندسی را ماچ می کند.کیف گم شده همیشگی را تحویل انتظامات می دهد.اول از همه در اتاق های بسیج و انجمن اسلامی را گِل می گیرد.کارش که تمام شد قلنج گردنش را می گیرد.نماز خانه می رود و دو رکعت نماز می خواند.آسانسور برایش کوچک است.جایش نمی شود.از پله ها بالامی آید.با سه پرش خودش را به طبقه2 می رساند و کلاس202 را پیدا می کند.کنارم می نشیند.به ساعت مچی دستم نگاه می کند. با هم خمیازه می کشیم.افسوس می خورد.برای من افسوس می خورد.برای سوالهای کشککی دخترها افسوس می خورد.برای عدم اخلاق مداری استاد افسوس می خورد.برای بی صداییمان افسوس می خورد.برای خودش افسوس می خورد که نامش را کوبیده اند روی سر در این دانشگاه.به او می گویم بی خیال باشد.برود زیتون.برود سنگر.برود کیانپارس.برود عشق و حال.برود کس چرخ.جواب نمی دهد.باز به ساعت مچی دستم نگاه می کند.پنجره کلاس را باز می کند.نور و نفس به کلاس می آورد.کماندو وار پرشی چریکی می کند روی کُنار.می آید پایین.دو سه تایی کُنار دهانش می گذارد.شیرینیش را حس می کند.هسته هایش را تف می کند.جک موتور را بالا می زند.راه می افتد که برود.می رود.شاید می رود که با یک خودکار برگردد و چیزی بنویسد.شاید می رود که صد کیلو دینامیت بیاورد و دانشکده مهندسی را بفرستد روی هوا.شاید می رود تا با کلت کمریش برگردد و قضیه را خودمانی حل کند.شاید می رود تا بزرگوارانه در طرح یک نخل از خوزستان پاسداری کند.شاید می رود که برای همیشه برود.شاید می رود که نرفته باشد.
چون جایی را پیدا نکرده بودیم برای خلوت کردن.چون همه نیمکت ها خاکی بود و لباس های تیره ات بیش از حد تمیز.چون نگهبان ها چرخ می زدند با ماشین های چراغ گردانشان و خون به صورتمان می پاشیدند. چون سایه برای دوتاییمان جا نداشت.چون چمن ها همیشه خیس است و ما خشک تر از آنیم که مثل پلیکان های دانشگاه قبقبهامان را توی اب بزنیم.چون از پنجره های ساختمان دانشکده در تیررس دیده بان های وراج خبرچین بودیم.چون هوا گرم بود و سنجاقک ها کلافه یمان می کردند.چون موسیقی نداشتیم تا الهام بگیریم از درخت ها و سبزتر شویم.چون فقط من بودم تو نبودی...