تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
همه چیز خوب است.درونم ساکت و آرام و شکست خورده و قانع چون آخرین نفس های رود؛دارد جان می دهد.همه چیز خوب است اگر بتوانم هفته های سخت را فراموش کنم.هفته های انتظار کشیدن بر صندلی های خشک و سخت آبی راهروی خطوط ممتد سفید سقف و دیدن مکرر نگهبان سبز پوش و شنیدن بوی مدام مزاحم الکل و دیدن گلبول های سفید با گوشی های سیاه گردنشان که هم قدم با برانکاردهای رعشه و اضطراب و لرزش دستان و نفس های آخر رود راه می روند.همه چیز خوب است اگر صبح را از دست ندهم و شهر را تا رسیدن به پرتقال های خونی قدم بزنم و بین راه به نگاه های آشنا سلام کنم و اعلامیه های فوت را نبینم.زندگی ادامه دارد حتی برای آن هایی که درون باتلاقی دارند.حتی برای من که اینک سوزن نخ می کنم و جیب شلوارم را می دوزم.حتی برای من که به چند عدد دلخوش کرده ام با ممیز های مسخره نیم و دو دهم و بیست پنج صدم....همه چیز خوب است اگر فقط یاری یافت شود و یاوری کند و آتشم یزند.طوفانی که رکود رود درونم را پریشان کند.من از قناعت بدم می آید...
  • Behnam
فردا امتحان "نظریه زبان ها و ماشین ها" دارم.ذهنم یکهو درگیر شده است.یک روند تکراری و مسخره که تا یادم می آید بوده است.زمان امتحان ها یکهو ذهنم درگیر می شود.خوب و بد بگذرد این مشغله فکری مکرر تخمی در این دوره زمانی مرا همچون یک ماشین کرده است که زبان دارد و نبضش مثل ثانیه شمار ساعت اتاق، زمان را می شمارد.در راه چاه فاضلاب اهواز گیر کرده ام.در خوابگاه گیر کرده ام.خودم را گوشه اتاق چپانده ام و عمرم را به آن فعل دو حرفی داده ام.زبان هیچ کس را نمی فهمم.از تمام قومیت ها بدم می آید و از جماعت گه خور روشن فکر هم حالم به هم می خورد.یکی دو نفر را می توانم تحمل کنم و از یکی دو نفر هم خوشم می آید.و من که در پرستش شهوات عابدی ثابت قدم هستم ، دخترکان دانشگاه و محیط زندگیم را مایل هستم و تنها برای دیدگانم نماز را نور است و خواب...

  • Behnam
همین کافی بود که یوسف یادآور خوبی باشد تا صبر کنم همه هم اتاقی ها بروند روی تخت هاشان و پتوهای تک نفره شان را روی کله شان بکشند و به خواب بروند و رویاها و خواب های شیرین پر شهدشان را ببینند.آهسته با کورسوی صفحه سکرین گوشیم دنبال هندزفریم بگردم و بتهوون را به دنیای خودم دعوت کنم تا در فاصله دو گوش م چوب کوچکش را توی هوا بچرخاند و کنسرت باشکوه تمام  بنوازد.چه می شود؟که این طور می شوم؟موج های فیزیکی با من چه می کنید؟
حالا که با سعید گفتگوی صمیمانه دوستانه ای داشتم و خداحافظی کردیم. به شهرم فکر می کنم که کودکیم را در خود دارد و به مادرم که خیلی دوستش دارم و پدرم که سفیدی موهاش با کت شلوار نوک مدادیش خیلی پر ابهت است برایم و برادرم که با هم خیلی خوش می گذشت. روی نوار گذشته ام سعید هم ملودی آرام و حس لبخندی ست که صدای فلوتش گام بلندتری دارد.
سمفونی شماره نه!هزاران کلمه در ذهن دارم در آستانه تحریر چون اشکی که در حلقه چشم ها جایش نخواهد شد،چون اخمی که فریاد خواهد داد یا چون چوبی در اشتهای گداختن.از بر هم نهی کدامین موج هاست که خورشید از آسمان و دریا زاده می شود؟ انسان بیدار تنهایی در شب غرق شده است...
  • Behnam
پویا مانتوی سبز دختر عمه اش را یه تن کرده است.یواشکی از پنجره اتاق بیرون می رود و پشت در رو به حیاط خانه می ایستد.در می زند و با شیطنت می گوید: منم مریم.زری بیا در رو باز کن...و دوباره در می زند.زری که در را باز می کند.هر دوشان جیغ می زنند و می خندند.پویا دور اتاق می دود و می خندد و مدام می گوید:"گول خوردی...گول خوردی".شیرجه می زند توی رخت خواب جمع شده کنار اتاق.سر و گردن و دستهایش را فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.بعد صدای خفه ای می آید که :زری بیا اینجا رو ببین.بدو بیا.زری موهای طلاییش را یکطرف سرش جمع می کند و سرش را موازی پویا فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.پویا دست کوچکش را باز می کند و می گوید:اگه گفتی چی تو دستمه.زری می گوید:نمی دونم.بگو چیه آقا!زود. ناگهان تمام تاریکی زیر ملافه ها می رود.پویا چراغ قوه کوچکش را روشن می کند.هر دوشان از روشنایی کیف می کنند.پویا می گوید:این نور!رنگ موهاته.
  • Behnam
ریشه هایم را از خاک کنده بودم و پا به پای چشمان زیبا و خنده های ریز و مقنعه بالا آمده از موهای بلند راه می آمدم.گل گلدون من شکسته در باد ... گوشه آسمون ... هوای گرم خوب!میوه هایم دارند می رسند و مهتاب همان آفتاب است که دنیای شیشه ای جلوی چشمانم را تار می کند.می خوام برم دور دورا... در الگوریتم کروسکال تابع فیزیبیلیتی امکان ایجاد دور را بررسی می کند.ریشه هایم را از خاک بیرون آورده ام و حالت گوشی م را گذاشته ام روی Be a good boy! .قدم های کوتاه دوست داشتنی در امتداد مهتاب چشمانم تار و محو می شود.دلهره های دل پاک و ساده... تمام راه را دور خودمان چرخیدیم و هیچ چیز امکان پذیر نشد تا وقتی که گفتیم خداحافظ.اینک ترانه های بند تنبانی که بچه ها آهنگ پیشواز گوشیشان می کنند می خواهم و کمی جک رکیک و به مقدار لازم جمله جهت لاس زدن.وقت اون رسید که بریم به صحرا!!!... این آهنگ های فسیل به من نیاز ندارند.آهنگ برای رقص برگ هاست نه ریشه هایی که دارند خشک می شوند.نه میوه هایی که دارند از گرمای خوب عزیز می گندند.
آی عشق!
آی عشق!
چهره سرخت پیدا نیست...
شاملو

  • Behnam
مثل حالا که یک جای دنج توی کتابخانه مرکزی پیدا کرده ام و دستم را جک زده ام زیر چانه ام و از شیشه عمارت گل رز، محوطه سبز و بی خزان دانشگاهم را نگاه می کنم، فکرها و حس های دنجی داشته ام.
همین احمد خودمان که مصداق فکرهای بزرگ و دست های کوچک است و همین عبارت "خبری نیست..."اتگار آرامش استامینوفن کدئئن هایی ست که هر شب می خورم.البته می توانیم توی خوابگاه با جاوید و طیب سنکرون وار بگوزیم و خوش حال باشیم.وقتی که صبح ها خروس خوون باید بیدار شویم و 6 فرسنگ راه را توی اتوبوس خواب و بیدار با صدای هانیه (مجری رادیو،که بوی گند دهانش خفه مان کرد)که می گوید:"هم وطن صبحی تازه! امیدی تازه! و خزعبلاتی از این دست.... همزمان با پرسنل دانشگاه می رسیم به دانشکده مهندسی.و سرآغاز با بوی دستشویی هاست و هواکش هایی که با نهایت قدرت هوا را هم می می زنند تا بهتر نفس بکشیم.من خودم را هم نمی شناسم چون نوشته های گذشته ام را نمی فهمم و می فهمم که دارم کوچولوتر می شوم.چون من بهنام تاکی نیستم من 9050005 هستم که بارکدم را چسبانده اند پس کله ام تا وقتی که کارت تغذیه ام را فراموش می کنم،کله ام را جلوی این سنسور های قرمز رنگ بگیرند تا زیباترین موزیک قرن یعنی "دی د دی ی ی دی د"را همه بشنوند و توی فضاهای خالی سینی فلزی سلف برایم برینند و لبخند زنان از این که از مردنم جلوگیری کرده ام خوش حال باشم.من خودم را نمی شناسم و لباس های دیپلماتیکم را در آورده ام و حالا که به چمران همیشه سبز خیره شده ام و از عرضه شدن زیبایی ها لذت می برم،نوشته هایم چیزی دیگر می گویند.افسوس...
  • Behnam

چمران سنگ قبرش را با مشت می شکافد و از آن دخمه تاریک بیرون می پرد.لباس هایش را می تکاند،شیشه های عینکش را پاک می کند و بر چشمانش می زند،خاک های درون پوتینش را روی زمین خالی می کند،دستی بر سر طاسش می کشد و کلاهش را بر سر می گذارد.فتحی دیگر در راه است.چمران سوار بر موتورسیکلت خاکیش اهواز را چرخ می زند.می اندازد توی پاداد شهر.می اندازد توی زند.می اندازد توی پل پنجم.می اندازد توی گلستان. با 130تا سرعت ویراژ می دهد.بی هوا می آید توی دانشگاه.برای نگهبان ها دست تکان می دهد.کارت پایان خدمتش را نشان می دهد.می آید داخل.از وسط نخلستان رد می شود.از کنار هلن رد می شود.از کنار نمازگزاران مسجد علوم رد می شود.از کنار ایستگاه اتوبوس رد می شود.از کنار چمن زنها رد می شود.از کنار دختران کیف به دوش رد می شود.از کنار پارکینگ رد می شود.کنار نیمکت زرد بدرنگی موتورش را پارک می کند.به طرف مهندسی می آید.لبخند می زند.با بچه ها دست می دهد . سر طاس نگهبان قد کوتاه مهندسی را ماچ می کند.کیف گم شده همیشگی را تحویل انتظامات می دهد.اول از همه در اتاق های بسیج و انجمن اسلامی را گِل می گیرد.کارش که تمام شد قلنج گردنش را می گیرد.نماز خانه می رود و دو رکعت نماز می خواند.آسانسور برایش کوچک است.جایش نمی شود.از پله ها بالامی آید.با سه پرش خودش را به طبقه2 می رساند و کلاس202 را پیدا می کند.کنارم می نشیند.به ساعت مچی دستم نگاه می کند. با هم خمیازه می کشیم.افسوس می خورد.برای من افسوس می خورد.برای سوالهای کشککی  دخترها افسوس می خورد.برای عدم اخلاق مداری استاد افسوس می خورد.برای بی صداییمان افسوس می خورد.برای خودش افسوس می خورد که نامش را کوبیده اند روی سر در این دانشگاه.به او می گویم بی خیال باشد.برود زیتون.برود سنگر.برود کیانپارس.برود عشق و حال.برود کس چرخ.جواب نمی دهد.باز به ساعت مچی دستم نگاه می کند.پنجره کلاس را باز می کند.نور و نفس به کلاس می آورد.کماندو وار پرشی چریکی می کند روی کُنار.می آید پایین.دو سه تایی کُنار دهانش می گذارد.شیرینیش را حس می کند.هسته هایش را تف می کند.جک موتور را بالا می زند.راه می افتد که برود.می رود.شاید می رود که با یک خودکار برگردد و چیزی بنویسد.شاید می رود که صد کیلو دینامیت بیاورد و دانشکده مهندسی را بفرستد روی هوا.شاید می رود تا با کلت کمریش برگردد و قضیه را خودمانی حل کند.شاید می رود تا بزرگوارانه در طرح یک نخل از خوزستان پاسداری کند.شاید می رود که برای همیشه برود.شاید می رود که نرفته باشد.

  • Behnam
ارتشی ها تفنگ هاشان را با دو دست بالا بردند.زن ها از تراس های آپارتمان گل پرتاب می کنند و بچه ها سوت می زنند و خوشحال هستند.جنگ جهانی دوم خاتمه پیدا کرده است.Game Overقرمز رنگ بزرگی روی پوستر پایان جنگ جهانی دوم کجکی نوسته شده ...
مدادهایم را تراشیده ام و خزان های کوچکم را کادوپیچ کرده ام.لباس های اتو کشیده ام را به تن می کنم و به آینه نگاه می کنم.شق و رق می ایستم.شق و رق می روم.ما در تصادف چهارراه همیشه، همدیگر را یافتیم.در اضطراب های پاییزی تنها من و تو زود به مدرسه می رسیدیم.درس می خواندیم درس می شنیدیم.می نویشتیم.خط می زدیم.پاک می کردیم.ما با بوی کاغذهای کاهی بزرگ شدیم . کفش هایمان را عوض کردیم.جوراب های ضخیم به پا کردیم.عینک زدیم.شق و رق ایستادیم.شق و رق راه رفتیم.حالا به تو می گویند بانو .بانوی مهر با چشمانی آبنوسی و صدایی به گرمی تابستان و با چادری سیاه که یونیفرمهای کودکی را فراموش کرده است.من اما هنوز پسربچه ای هستم که فقط صدایش بم شده است.شب ها خواب فرفره آبی می بیند.خواب کودکیت را می بیند و با همین چیز ها شادمان است.هنوز پاییز را تمام نکرده است.پاییز به دنیا آمده است و پاییز را دوست دارد.انگار دلش می خواهد برای همیشه در پاییز بماند.کوچک بماند.
  • Behnam

چون جایی را پیدا نکرده بودیم برای خلوت کردن.چون همه نیمکت ها خاکی بود و لباس های تیره ات بیش از حد تمیز.چون نگهبان ها چرخ می زدند با ماشین های چراغ گردانشان و خون به صورتمان می پاشیدند. چون سایه برای دوتاییمان جا نداشت.چون چمن ها  همیشه خیس است و ما خشک تر از آنیم که مثل پلیکان های دانشگاه قبقبهامان را توی اب بزنیم.چون از پنجره های ساختمان دانشکده در تیررس دیده بان های وراج خبرچین بودیم.چون هوا گرم بود و سنجاقک ها کلافه یمان می کردند.چون موسیقی نداشتیم تا الهام بگیریم از درخت ها و سبزتر شویم.چون فقط من بودم تو نبودی...


  • Behnam
آن صدا،هرگز فراموش نشد.خواب بود و نبود که به سختی برخاست.پاهایش کرخ شده بود و لمبر زنان راه افتاد که شیر آب را باز کند.صدایی نه آشنا از قلعه هزار توی آوارگیش به گوش می رسید.صدایی از هرزگی و عشقبازی مجسمه خاکی و  جادوگر خال درشت قصه واقعیت.سابو مارتینز ۱۹۶۱،خوزه ی دموندره آندراده،ایگنوسیو ی گارسیا لورکا به کمک قهرمان خواب آلود ما بیایید.برایش بنوازید و پاسخ سوال هایش را بدهید و سرشار از حقایقش کنید.کمی ایستاد،گوش فرا داد و لب از لب نجنباند و رقص سایه ها را دید و خود به مجسمه ای دیگر تبدیل شد که فراموش کرده بود صورتش را بشوید.چقدر دشنام گرمش می کرد که هیچ نگفت؟یا چرا آنقدر اغوا نشد که به خودش ور برود و تمام؟ ها ها ها ! این یک استندآپ کمدی است که تازه پرده هایش کنار رفته است و تازه مست شدگان دل هایشان را از فرط خنده گرفته اند و قهقهه می زنند.برای "دلبرک غمگین" مارکز پول مچاله پرتاب می کنند تا آن سولوباز همان طور که یک دستش به میله است خم شود و با ان یکی دستش پول را بردارد.همین شوخی بودن زندگی،همین که همه چیز می تواند سرجای خودش نباشد و همین،همین،همین حرفها و از همین چیزها.قهرمان قصه لباس هایش را پوشید و به خیابان پناه برد.شاید فهمیده بود تفنگ شکاری همینگوی چرا کنار کله گوزن ها به دیوار اتاقش آویزان شده بود.ماشین های خیابان ها می ایستند و بوق می زدند اما او نمی میرد.افسوس!
  • Behnam