- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۲
ناهار ماهی خوردیم ولی کم بود، واسه همین با جاوید تصمیم گرفتیم واسه شام بازم کباب ترکی بزنیم.
آقای
شاعر ما خودمان هم نفهمیدیم این ضربدرها را برای چه زیر شعرتان گذاشته بودیم؟
آن واژههای پازل شده که همان تکههای من در قالب شعر بود با آرایش دو ضربدر سیاه
پس از یک سال باز به آغوشم بازگشتند.اشتیاقم برای دیدن شعرهای گمشدهام چون رهایی
اسارت یک سرباز همخونم،چون خنکای دم صبح،چون بوی چادر مادرم، چون داغی اشکهایم
بین ملافهها از پشیمانی و غفلت، چون لبخند نوبرانهای پس از یک عذرخواهی ساده ،
چون آن چیزی که درونم هست و نمی ترکد، چون جرعهای آب، چون دختری که در باد می
دود، چون رسیدن به جواب یک مساله،چون تمام این حسهای خوب در من ماندگار شد.
آن روز که آبگوشتترین شعرها از بلندگو به ناچار شنیده می شد و دلقک و ملیجک و
عنتر در شب شعر شلنگتخته میانداختند.دیگر جای ما نبود. از آمفیتئاتر بیرون
آمدیم.سه نفر بودیم و هوا مطبوع بود. روی تخته سنگی ایستادم و بهترین شعرم را بلند
برای دوستانم خواندم و بسیار خوشحال شدم.آسمان سرخی و خورشید داشت هنوز و خدا
درخت و گنجشکانش را نشانمان داد تا لبخندش را روی صورت همدیگر ببینیم.
دوست خوب آبی رنگ! دریای درونت را می
ستایم و از زلال بودنت حظ میبرم و به پرندههای آسمانت که شعر میخوانند،خیره می
شوم.
هزار مشعل آتش در خونم دارم و جرقه های تب ناک و هوسناک از چشمانم بیرون می پرد.دست هایم،شاخه های سوزان هستند و بر هر شاخه ی دستانم ،پنج گل رز مرده است. داغم امروز و نرمی بادامی تنش هزار مضراب آهنگ می نوازد...در آفتاب تموز اهواز چون خرمای رسیده ای در آستانه ی افتادن،به سختی هنوز دست مادرم را در دست دارم و برای خورشید سمج، زبان بیرون می آورم.اگر نفس بکشم اگر ببینم اگر راه بروم گدازان تر می شوم انگار که خدا از هفت تیرش مرا شلیک کرده باشد تا در قلب زمین جان بدهم.
من هیچ وقت
هیچ چیز را نخواهم فهمید.به دنیای من خوش آمدید.دنیای پسری که نمی داند انتهای
حرفهایش را چطور تمام کند.پسری پر از باگ های گفتاری و غلطان در گه خویش. چقدر بلد
نیستم...بلد نیستم که لبخند شیربهای پوزش است و دروغ ارتباط را شیرین تر و
پایدارتر می کند.چند روزی که گذشت، بسیار سکانس های دلنشینی داشت.روی کنده های
درخت های زنده نشسته بودیم و با خودم حرف می زدم.روی پاندول عظیم شهربازی
نشستیم و برای خودم فریاد کشیدم،جیغ
زدم.زیر باران دویدیم و من به قطرات بارانِ روی پیشانیم نگاه می کردم.روی صندلی
های آمفی تئاتر دانشکده علوم نشستیم و «چ»را با خودم دیدم.مسیر سبز دانشگاه را قدم
زدیم و من برای خودم اسرار مگو گفتم.روی پل نشستیم و به کارون خیره شدیم و من در
خودم هم حس کردم که پل کابلی را از همه پل ها بیشتر دوست دارم....دیشب احمد در
اتاق موش دیده بود.شاید به گونی برنجم صد بار شاشیده باشد.دم دُمش گرم.چقدر
عاشقانه است این زندگی من.موش موشی تو خیلی بازیگوشی؟پ کوشی؟ پنج صبح بیدار شدم و
فیلم های بلا تار را دوباره به یاد می آوردم که چه شد؟!یادتان باشد شما هنوز در
دنیای من جَوَلان می دهید. ظهر با یوسف تصمیم گرفتیم یکی جایی در دانشگاه
بشاشیم.کنار سلف خلیج فارس وسط علفزار کنار نخلی لاغر،هسته خرماهایمان را در
آوردیم و نمادین و کشدار در دانشگاهمان شاشیدیم.مسیر سبز ادبیات تا کتابخانه را
قدم زدیم و من به آسمان سیاه و تیره نگاه انداختم و گفتم:«این ابر یک تکه بزرگ!چقدر
زیباست». یوسف گفت:« در کوه با این شرایط آب و هوایی باید خایه هایت را در دستانت
بگیری و فرار کنی.باران در کوه فاجعه ایست...»بیشتر هم حرف زدیم.گفتیم زیبایی و
خطر با هم اند .فریاد زدم:آی لاو دیس ودرر! یکهو باران زد.شدید.شلاقی.یک دو سه
گفتیم.هما هنگ شدیم.خایه هامان را در دست گرفتیم و از این ابر سیاه تا کتابخانه
فرار کردیم.من خیس شده ام و این کویر سیراب است.دختری که با دیدنم سرگرمه هایش را
در هم می کشید امروز هم چنین کرد.و من می گویم که او انسان ذکاوتمندی ست.اما چون
نمی خواست سال نو کسی از او ناراحت باشد از من پوزش خواست. و من در مقام خدا او را
عفو کردم و دستور دادم دنیا این قدر کوچک نباشد.آن هنگام که غرور پسری شکسته می
شود با مصله کردن اعضای بدن خاطیِ عاصی هم راضی نمی شوم آن وقت مرا به فراخی صدر
دعوت می کنند.مگر ما کیستیم؟