تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
به هومن که خواب بود با صدایی بلند گفت من رفتم بیرون.وقتی مادرش خانه نباشد خانه را دوست ندارد،شهر را دوست ندارد و همین دو سه روز خانگی بودن برایش خوشایند نیست.به برادرش گفت من رفتم بیرون و آنقدر بلند بود صدا تا جواب کوتاهی شبیه باشههه بشنود.پیاده روی در کوچه ها و محله های اشنا.به در خانه ها که چشمش می افتاد نام صاحبانشان را زیر لب می گفت.به دیوارها که می نگریست بزرگ شدنش را به یاد می آورد.یادش به امید افتاد که هراسان کوچه را دویدند و برای اولین بار قضیه جدی بود.آنقدر جدی بود که بی خنده باید فرار می کردند.به سمت مدرسه دوران ابتداییش راه رفت.میله های آسمانی رنگ درمانگاه را رد کرد میله هایی که هر روز روی سایه هاشان پا می گذاشت.آن روز ها هر میله ای یکی از آنها بود که در صف کند و کسل کننده مدرسه باید راه می رفت و یک وجب این طرف،آن طرف نمی شد.به مدرسه رسید.دلشوره اش گرفت.زنگ خورده بود.همه ریخته بودند توی حیاط.سمفونی نابالغان طاس،شلوغ می کند در ثانیه های بی مادری.یک قدم برداشت که برود وسط بچه ها بگوید من را هم در بازی تان راه بدهید.آقای ناظم من هم اینجا درس خوانده ام.مرا به یاد نمی آورید.برگشت و توی صف زد از میله ها جلوتر زد هر جور که دلش خواست راه رفت و یک شیشه نوشابه از بقالی هزار ساله شهر خرید.وقتی کسی خانه نباشد او هم خود را از آن شهر نمی بیند و این آغاز آوارگی ست.
  • Behnam

ناهار ماهی خوردیم ولی کم بود، واسه همین با جاوید تصمیم گرفتیم واسه شام بازم کباب ترکی بزنیم.

  • Behnam

آقای شاعر ما خودمان هم نفهمیدیم این ضربدر‌ها را برای چه زیر شعرتان گذاشته‌ بودیم؟
آن واژه‌های پازل شده که همان تکه‌های من در قالب شعر بود با آرایش دو ضربدر سیاه پس از یک سال باز به آغوشم بازگشتند.اشتیاقم برای دیدن شعرهای گمشده‌ام چون رهایی اسارت یک سرباز هم‌خونم،چون خنکای دم صبح،چون بوی چادر مادرم، چون داغی اشک‌هایم بین ملافه‌ها از پشیمانی و غفلت، چون لبخند نوبرانه‌ای پس از یک عذرخواهی ساده ، چون آن چیزی که درونم هست و نمی ترکد، چون جرعه‌ای آب، چون دختری که در باد می دود، چون رسیدن به جواب یک مساله،چون تمام این حس‌های خوب در من ماندگار شد.
آن روز که آبگوشت‌ترین شعرها از بلندگو به ناچار شنیده می شد و دلقک و ملیجک و عنتر در شب شعر شلنگ‌تخته می‌انداختند.دیگر جای ما نبود. از آمفی‌تئاتر بیرون آمدیم.سه نفر بودیم و هوا مطبوع بود. روی تخته سنگی ایستادم و بهترین شعرم را بلند برای دوستانم خواندم و بسیار خوش‌حال شدم.آسمان سرخی و خورشید داشت هنوز و خدا درخت و گنجشکانش را نشانمان داد تا لبخندش را روی صورت همدیگر ببینیم.
 دوست خوب آبی رنگ! دریای درونت را می ستایم و از زلال بودنت حظ می‌برم و به پرنده‌های آسمانت که شعر می‌خوانند،خیره می شوم.

  • Behnam
در عین حال که همه چیز روال عادی و کمی هم مسخره و کمدی اش را طی می کرد چطور همه چیز جدی شد؟ آن قدر جدی! که پشت گوشی گفتم: جداً!!! و مادرم گفت:آره!ازدواج کرد.
اگر زبان باز نکنم و ننویسم و نگویم که این جهان هنوز چیز هایی کم دارد که همین کمبود ها کم مرا له نکرده است ،زیاد باید از این جدی شدن شوخی ها ببینم.این طور شروع می شود داستان: توی مهمونی آشتی کنون چهار سالش شاید بود و نبود که خودش را توی مثلت چهار زانوی پدرش جا داده بود و به دخترکی خیره شده بود که کنار پدرش خواب خواب بود.محو موهای بلند و رگهای آبی روی گونه های شیشه ایش شده بود.چایی خداحافظی را که همه خوردند و همه بلند شدند برای خداحافظی،اینک دخترک بود که به کشف پسرکی رسیده بود با موهای کوتاه و پوستی سبزه.در دنیای کوتاه قدشان،زیر چادر مادرهاشان پنهان شدند و دزدکی به هم نگاه می کردند.و این شروع بود...دیگر حال ندارم بنویسم....
  • Behnam

هزار مشعل آتش در خونم دارم و جرقه های تب ناک و هوسناک از چشمانم بیرون می پرد.دست هایم،شاخه های سوزان هستند و بر هر شاخه ی دستانم ،پنج گل رز مرده است. داغم امروز و نرمی بادامی تنش  هزار مضراب آهنگ می نوازد...در آفتاب تموز اهواز چون خرمای رسیده ای در آستانه ی افتادن،به سختی هنوز دست مادرم را در دست دارم و برای خورشید سمج، زبان بیرون می آورم.اگر نفس بکشم اگر ببینم اگر راه بروم گدازان تر می شوم انگار که خدا  از هفت تیرش مرا شلیک کرده باشد تا در قلب زمین جان بدهم.

  • Behnam
هجده ساله که شدم مرا به عنوان یک انسان در بین خودشان شناختند و پذیرفتند.شهر مرا در آغوش خودش کشید و برای دستان کوچکم اشک ریخت.با همین دستهای کوچکم در دل کویر ستاره ها را می چیدم و به پیراهن دخترعمه ام سنجاقشان می کردم.به خروپف این خواهر و برادر که پدر من و مادر دخترعمه م بودند ریز ریز می خندیدیم.مبادا بیدار شوند و چشمشان به آسمان بیفتد و بپرسند:"پس ستاره ها کجایند؟".یا همین دستها سحر جمعه ها صورتم را با آب یخ می شستم تا هشیار شوم و با عمویم بروم کوه و آنجا چای آتیشی بخوریم و داد بزنیم.لاله های واژگون را نچینیم و به دنبال بزان کوهی هیچ گاه بگردیم.کوه، صلابت از دست رفته مان بود و جمعه ها ما دو نفر در کلمه "نباید" متوقف می شدیم و سکوت می کردیم و دلمان هوس خانه را می کرد.با همین دستها دستهای زنده رود را می گرفتم و شادان و دمان تا گاوخونی می رفتیم.در دل خودمان فرو می رفتیم و خسته می شدیم.دیگر نایی ندارد این تن و رودم چند سالیست که نیست.می گویند می آید.باور نمی کنم.با همین دستها فرم ثبت نام را به آموزش دانشگاه دادم و سلامی به کارون و بلم هایش کردم.به نخل های نگهبان و خورشید،آدم و نا آدم،غروب و غروب ، گرازهای نیشکر،دشداشه های سفید و ...حالا که بین لاهیجان و انزلی مردد شده ایم برای زندگی کردن،دلتنگم.دریا و جنگل چقدر  برایم کوه و کویر و رود و خورشید من خواهند شد؟کجا خواهم مرد؟

  • Behnam
کلاس اول ابتدایی بودم.ساعت خواندن را بلد نبودم.فقط می دانستم این که عقربه بزرگ بیفتد روی عقربه کوچک در بالاترین موقعیت ممکنش یعنی مدرسه شیفت عصر.یعنی باید کیف میکی موسم را با پلاستیک سیب  ها و کشمش پر کنم و کفش های جفت شده واکس زده ام را بپوشم.در خانه را به هم بزنم و بدانم اگر کلید را به سمت خونه ی رضا اینا بچرخانم در قفل می شود و باید قفل شود.کلید خال آبی کلید در اول و کلید بدون نشانه رنگی،یعنی کلید در دوم خانه یمان است.مودب و مرتب با دماغ تمیز تمیز و موهای چپ زده حرکت می کنم به سمت خانه رضا اینا!در سایه لاغر دیوارها خودم را جا داده بودم و با نوک کلید خط ممتد نازک دیگری مثل روزهای قبل روی دیوارها می اندازم و می گویم پیش به سوی خونه رضا اینا!.در خانه رضا را زدم . باید با او بروم مدرسه.هر چند که دلم نمی خواست.دلم می خواست با خواهر رضا -لعیا- حباب بازی کنیم.مثل تابستان که لیوان آب و ریکا و یک حلقه آماده می کردیم برای حباب بازی.دلم می خواست دور از چشم رضا کنجکاوانه ترین سوالم را از لعیا بپرسم که:چی شد که توو این چشمت،چشم مصنوعی گذاشتی؟اما وقت نبود.حقیقتش نمی شد.می ترسیدم که رضا بفهمد.رضا کلاس چهارم بود.ساعت خواندن را بلد بود.جدول ضرب را بلد بود.شعر حفظ زیاد داشت.آقا بالا سرم شده بود از خانه اش تا مدرسه.رضا در را که باز کرد.گفتم:رضا بریم مدرسه.گفت:الان!خیلی زوده! تازه ده و ده دقیقه ست!!!بیا توو.رفتیم داخل خانه.لعیا بود.مادرش هم بود.داشت ماش پاک می کرد.سلام گرمی کرد.به لعیا گفت:برایم میوه بیاورد.رضا پرید پشت آتاریش تا بقیه بازیش را بکند.تا دوازده به اندازه کافی وقت بود تا لعیا حباب درست کند و من حباب ها را فوت کنم تا روی زمین نیفتند.آن روز در مدرسه سر کلاس ساعت خواندن را یاد گرفتم و من چقدر دلم نمی خواست.

  • Behnam

من هیچ وقت هیچ چیز را نخواهم فهمید.به دنیای من خوش آمدید.دنیای پسری که نمی داند انتهای حرفهایش را چطور تمام کند.پسری پر از باگ های گفتاری و غلطان در گه خویش. چقدر بلد نیستم...بلد نیستم که لبخند شیربهای پوزش است و دروغ ارتباط را شیرین تر و پایدارتر می کند.چند روزی که گذشت، بسیار سکانس های دلنشینی داشت.روی کنده های درخت های زنده نشسته بودیم و با خودم حرف می زدم.روی پاندول عظیم شهربازی نشستیم  و برای خودم فریاد کشیدم،جیغ زدم.زیر باران دویدیم و من به قطرات بارانِ روی پیشانیم نگاه می کردم.روی صندلی های آمفی تئاتر دانشکده علوم نشستیم و «چ»را با خودم دیدم.مسیر سبز دانشگاه را قدم زدیم و من برای خودم اسرار مگو گفتم.روی پل نشستیم و به کارون خیره شدیم و من در خودم هم حس کردم که پل کابلی را از همه پل ها بیشتر دوست دارم....دیشب احمد در اتاق موش دیده بود.شاید به گونی برنجم صد بار شاشیده باشد.دم دُمش گرم.چقدر عاشقانه است این زندگی من.موش موشی تو خیلی بازیگوشی؟پ کوشی؟ پنج صبح بیدار شدم و فیلم های بلا تار را دوباره به یاد می آوردم که چه شد؟!یادتان باشد شما هنوز در دنیای من جَوَلان می دهید. ظهر با یوسف تصمیم گرفتیم یکی جایی در دانشگاه بشاشیم.کنار سلف خلیج فارس وسط علفزار کنار نخلی لاغر،هسته خرماهایمان را در آوردیم و نمادین و کشدار در دانشگاهمان شاشیدیم.مسیر سبز ادبیات تا کتابخانه را قدم زدیم و من به آسمان سیاه و تیره نگاه انداختم و گفتم:«این ابر یک تکه بزرگ!چقدر زیباست». یوسف گفت:« در کوه با این شرایط آب و هوایی باید خایه هایت را در دستانت بگیری و فرار کنی.باران در کوه فاجعه ایست...»بیشتر هم حرف زدیم.گفتیم زیبایی و خطر با هم اند .فریاد زدم:آی لاو دیس ودرر! یکهو باران زد.شدید.شلاقی.یک دو سه گفتیم.هما هنگ شدیم.خایه هامان را در دست گرفتیم و از این ابر سیاه تا کتابخانه فرار کردیم.من خیس شده ام و این کویر سیراب است.دختری که با دیدنم سرگرمه هایش را در هم می کشید امروز هم چنین کرد.و من می گویم که او انسان ذکاوتمندی ست.اما چون نمی خواست سال نو کسی از او ناراحت باشد از من پوزش خواست. و من در مقام خدا او را عفو کردم و دستور دادم دنیا این قدر کوچک نباشد.آن هنگام که غرور پسری شکسته می شود با مصله کردن اعضای بدن خاطیِ عاصی هم راضی نمی شوم آن وقت مرا به فراخی صدر دعوت می کنند.مگر ما کیستیم؟ 

  • Behnam
صبح،سگی را که همه شب با من مانده بود از خواب بیدار کردم.صورتش را شستم،قی چشمانش را پاک کردم،در آینه نگاهش کردم و پف بالای چشمانش را لمس کردم.صبحانه خوردیم.سگ کوچکتر شده بود و صدا نمی داد.سگ بی عرضه ای ست.همه شجاعتش را در فکرهایش تمام می کند.توی خیالات و توهماتش پارس می کند.سگ بی عرضه ای ست.حق اش است همین گرگهای کوهستان تکه پاره اش کنند.سگ را لباس پوشاندم و کفش های قهوه ایش را واکس زدم.دو نفری بیرون آمدیم.آفتاب تیز بود و من در فکرهایم غرق بودم.سگ بزرگتر شده بود.امروز فهمیدم سگ ها را می توان سوار اتوبوس های واحد شهری کنم.به سگ من کاری نداشتند فقط گاهی اوقات زیر چشم نگاهش می کردند.نمی دانم توی ذهنشان چه می گذرد اما حدس می زنم توی دلشان می گویند چه سگ بی عرضه ای ست،حق اش است با یک تیر خلاصش کنند.توی اتوبوس با کسی حرف نمی زنم،سگم بزرگتر شده است اما به یقوری دیروزش نیست.از اتوبوس اتوبوس پیاده شدیم و دوتایی در شهر قدم زدیم.چه سگ نه ارزی دارم.بیشترش ادعا و قیافه است وگرنه یک مرغ هم می تواند چشمش را دربیاورد.دست به سبیل هایم می کشم،پیش خودم می گویم این سبیل نشانه هیچ چیز نیست.هیچ چیز.روی یک صندلی می نشینیم و به مجسمه وسط میدان خیره می شویم.مجسمه را نمی بینیم اما خیره اش شده ایم.یوسف از پشت دستش را زد روی شانه سگم.از جا پریدم.گفتم:سلام.گفت:سلام.یوسف سگم را دید هر چند سگم کوچکتر شده بود...

  • Behnam
همان طور که داشت تکان تکان می خورد تا درست روی صندلیش جا بگیرد به گوشیش هم نگاه می کرد که پیامی نیامده بود.داشتند سازهایشان را کوک می کردند و در فضا بوی الکل می آمد.رامشگران کوچک زیبایی جلوی چشمانش با شروع خنیاگری کنسرت، دایره وار می رقصیدند.سنگینی نگاه ابهت تصویر گوشه تالار او را به خودش می آورد اما به لحظه ای که دف با پای کوبی های اسبان جنگی هم صدا می شد او باز بوی الکل را می شنید و ملافه های سفید را می دید که فرشتگان سفید آن را دایره وار می چرخانند و جرینگ جرینگ پابندهای طلاییشان را تکان می دهند.مادرش بود.پدرش بود.گرمی بود.پشت گرمی بود.خیال بود.تشویق بود.کف زدن بود.تار بود.کمانچه بود.دف بود.پیانو بود و قدیسانی کوچک و سفید پوش بودند که بوی بیمارستان می دادند و از جلوی چشمان او ویلچرهای ترد برفی را به اعلامیه های روی دیوار سر می دادند.دیگر به موسیقی گوش نمی دهد فقط موجهایی فیزیکی را می شنود .فکر می کند و خیال می کند که پیر شده است و ابرهای سفید کوچک بر موهایش خوابیده اند.تخیل شاعرانه اش چنین از مرگ تصویر می کند: بر تختی از گل های مریم در روزی برفی و گلبول سفیدی که چشمان خیره به پنجره را می بندد.
  • Behnam