خبر تفکر برانگیز
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ
در عین حال که همه چیز روال عادی و کمی هم مسخره و کمدی اش را طی می کرد چطور همه چیز جدی شد؟ آن قدر جدی! که پشت گوشی گفتم: جداً!!! و مادرم گفت:آره!ازدواج کرد.
اگر زبان باز نکنم و ننویسم و نگویم که این جهان هنوز چیز هایی کم دارد که همین کمبود ها کم مرا له نکرده است ،زیاد باید از این جدی شدن شوخی ها ببینم.این طور شروع می شود داستان: توی مهمونی آشتی کنون چهار سالش شاید بود و نبود که خودش را توی مثلت چهار زانوی پدرش جا داده بود و به دخترکی خیره شده بود که کنار پدرش خواب خواب بود.محو موهای بلند و رگهای آبی روی گونه های شیشه ایش شده بود.چایی خداحافظی را که همه خوردند و همه بلند شدند برای خداحافظی،اینک دخترک بود که به کشف پسرکی رسیده بود با موهای کوتاه و پوستی سبزه.در دنیای کوتاه قدشان،زیر چادر مادرهاشان پنهان شدند و دزدکی به هم نگاه می کردند.و این شروع بود...دیگر حال ندارم بنویسم....
اگر زبان باز نکنم و ننویسم و نگویم که این جهان هنوز چیز هایی کم دارد که همین کمبود ها کم مرا له نکرده است ،زیاد باید از این جدی شدن شوخی ها ببینم.این طور شروع می شود داستان: توی مهمونی آشتی کنون چهار سالش شاید بود و نبود که خودش را توی مثلت چهار زانوی پدرش جا داده بود و به دخترکی خیره شده بود که کنار پدرش خواب خواب بود.محو موهای بلند و رگهای آبی روی گونه های شیشه ایش شده بود.چایی خداحافظی را که همه خوردند و همه بلند شدند برای خداحافظی،اینک دخترک بود که به کشف پسرکی رسیده بود با موهای کوتاه و پوستی سبزه.در دنیای کوتاه قدشان،زیر چادر مادرهاشان پنهان شدند و دزدکی به هم نگاه می کردند.و این شروع بود...دیگر حال ندارم بنویسم....
- ۹۳/۰۲/۰۴