ساعت پنج می شد جفت پا می پریدم توی حوض خانه یمان.تمامی ظهر افتاب به آب تابیده بود و آب باب طبع بود از نظر دما.ماهی شش هفت ساله ای بودم در کش و قوس حوض.شالاپ شالاپ می کردم.گرداب می ساختم و با جباب های ریز گرداب را زیبا می کردم.تمرین نفس گیری هم داشتم.تمرکز یک دو سه قل قل قل.چشمهام به سختی زیر اب باز می شد.کف حوض سبز بود. دست هام لمس می کرد لیزی و سفتی کف حوض را.در زیر اب مهم ترین کشف،یافتن در توپی حوض بود که اگر بیرونش می کشیدم گرداب می شد ،آب پایین و پایین تر می امد و دور خودمان می چرخیدیم تا به لحظه ای که سرازیر می شدیم به باغچه.ناقوس ها برای من به صدا در می آمدند و با یک جهش از دریا به خشکی می رسیدم.پاهای برهنه ام داغی موزاییک های حیاط را می بوسید و پدرم شیر آب را باز کزده بود و شلنگ آب را گرفته بود روی من.تکه های سبز آسمان را از من می شست.آب یخ بود باید طاقت می آوردم.لحظات انتظار و بی قراری تا این که در ملافه ای بزرگ کادو پیچ بشوم و گرمیش را حس کنم و پدرم کله ام را در دستانش محکم بگیرد و خشک کند.آه!حالا که پا برهنه به آسمان سبز حیاط خانه یمان آمده ای و سطلی آب از چشمه خواهی برداشت.کودکیم را در نگاهت می بینم.گله ای از گوزن های وحشی چشم هات رم کرده اند در من.همیشه به خودم می گویم این ماه گرفتگی زود بود برایم .
- ۱ نظر
- ۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۵۲