red border
دور لبهات خطی قرمز می کشی.این حد و مرزی ست که برایم خط و نشان کرده ای.من گلوله خورده ام و حالا حالا ها جای سرخی لب هات از پیراهن سفیدم پاک نمی شود.ما دو نفر بودیم که تعطیلات آخر هفته بیشتر از یک تعطیلات آخر هفته ی معمولی برایمان طول می کشید.یاد دارم که یک طره ی مویت موج دار افتاده بود بیرون و حرف که می زدی تکان تکان می خورد.بعد ها که باز دیدمت طره ات را ندیدم و گمان کردم که موهایت را کوتاه کرده ای،خیالی نبود.تو با من حرف می زدی و من تصور می کردم که طره ی مویت موج دار افتاده است بیرون و تکان تکان می خورد.تو این جایی،خودت هم نمی دانی.اما من می بینمت که روی همین کناپه ی چرمی نشسته ای پا روی پایت انداخته ای و از من می پرسی که چه هنگام به خرید برویم.نگاهت می کنم.می گویم:چیزی به پنج نمانده است.آماده شو.کانال های ماهواره را عوض می کنم.رقص عذرا!سیاست،آشپزی،رنگین کمان با بوق ممتد.بی فایده است.خاموشش می کنم.به کناپه خالی نگاه م اندازم.تو این جایی خودت هم نمی دانی.چون من دارم تصور می کنم.تصور می کنم مرز قرمزی که روی لبهات برایم خط و نشان کرده ای و طره ی مویت را که موج دار بیرون افتاده است و می دانم که موقع حرف زدنت تکان تکان می خورد.
- ۹۳/۰۴/۲۸