- ۰ نظر
- ۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۰
وقتی که نیستی و از همان اول هم نبوده ای نمی دانم چند دریا چند چمن زار چند طلوع خورشید چند بهار را تصور کنم و چون حریر صدایت کلمات را به رقص بیاورم و به جان کاغذ بنشانم.ما در حضور هم حتما رازهایی داشتیم و آنها را تو در پناه گل مریم کنار گوش ت نگهشان می داشتی.ما الفبا را با هم روی کتاب های قفسه پایین کتابخانه ی پدر یاد می گرفتیم و ظهر ها نمی خوابیدیم تا نگهبان خواب های پدر و مادرمان باشیم و مدام به شکم هاشان نگاه کنیم که بالا و پایین می آیند تا خیالمان راحت از خنکی سایه ی ظهر خانه یمان باشد. پا روی عددها می گذاشتیم و سنگمان را دورتر پرتاب می کردیم.می خندیدیم و لِی لِی کنان تا شوق و دوست داشتن می جهیدیم.من می دانم که یقینا بغض می کردم اگر با من قهر می کردی و نمی دانستم چند دریا چند چمن زار چند طلوع خورشید چند بهار را با مداد رنگی هایم برایت بکشم تا باز نگاهت را از زمین برداری و به من بیاندازی و لبخند شیرینی را به من هبه کنی.آه!خواهرم!