تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

به هومن که خواب بود با صدایی بلند گفت من رفتم بیرون.وقتی مادرش خانه نباشد خانه را دوست ندارد،شهر را دوست ندارد و همین دو سه روز خانگی بودن برایش خوشایند نیست.به برادرش گفت من رفتم بیرون و آنقدر بلند بود صدا تا جواب کوتاهی شبیه باشههه بشنود.پیاده روی در کوچه ها و محله های اشنا.به در خانه ها که چشمش می افتاد نام صاحبانشان را زیر لب می گفت.به دیوارها که می نگریست بزرگ شدنش را به یاد می آورد.یادش به امید افتاد که هراسان کوچه را دویدند و برای اولین بار قضیه جدی بود.آنقدر جدی بود که بی خنده باید فرار می کردند.به سمت مدرسه دوران ابتداییش راه رفت.میله های آسمانی رنگ درمانگاه را رد کرد میله هایی که هر روز روی سایه هاشان پا می گذاشت.آن روز ها هر میله ای یکی از آنها بود که در صف کند و کسل کننده مدرسه باید راه می رفت و یک وجب این طرف،آن طرف نمی شد.به مدرسه رسید.دلشوره اش گرفت.زنگ خورده بود.همه ریخته بودند توی حیاط.سمفونی نابالغان طاس،شلوغ می کند در ثانیه های بی مادری.یک قدم برداشت که برود وسط بچه ها بگوید من را هم در بازی تان راه بدهید.آقای ناظم من هم اینجا درس خوانده ام.مرا به یاد نمی آورید.برگشت و توی صف زد از میله ها جلوتر زد هر جور که دلش خواست راه رفت و یک شیشه نوشابه از بقالی هزار ساله شهر خرید.وقتی کسی خانه نباشد او هم خود را از آن شهر نمی بیند و این آغاز آوارگی ست.
  • Behnam

ناهار ماهی خوردیم ولی کم بود، واسه همین با جاوید تصمیم گرفتیم واسه شام بازم کباب ترکی بزنیم.

  • Behnam

آقای شاعر ما خودمان هم نفهمیدیم این ضربدر‌ها را برای چه زیر شعرتان گذاشته‌ بودیم؟
آن واژه‌های پازل شده که همان تکه‌های من در قالب شعر بود با آرایش دو ضربدر سیاه پس از یک سال باز به آغوشم بازگشتند.اشتیاقم برای دیدن شعرهای گمشده‌ام چون رهایی اسارت یک سرباز هم‌خونم،چون خنکای دم صبح،چون بوی چادر مادرم، چون داغی اشک‌هایم بین ملافه‌ها از پشیمانی و غفلت، چون لبخند نوبرانه‌ای پس از یک عذرخواهی ساده ، چون آن چیزی که درونم هست و نمی ترکد، چون جرعه‌ای آب، چون دختری که در باد می دود، چون رسیدن به جواب یک مساله،چون تمام این حس‌های خوب در من ماندگار شد.
آن روز که آبگوشت‌ترین شعرها از بلندگو به ناچار شنیده می شد و دلقک و ملیجک و عنتر در شب شعر شلنگ‌تخته می‌انداختند.دیگر جای ما نبود. از آمفی‌تئاتر بیرون آمدیم.سه نفر بودیم و هوا مطبوع بود. روی تخته سنگی ایستادم و بهترین شعرم را بلند برای دوستانم خواندم و بسیار خوش‌حال شدم.آسمان سرخی و خورشید داشت هنوز و خدا درخت و گنجشکانش را نشانمان داد تا لبخندش را روی صورت همدیگر ببینیم.
 دوست خوب آبی رنگ! دریای درونت را می ستایم و از زلال بودنت حظ می‌برم و به پرنده‌های آسمانت که شعر می‌خوانند،خیره می شوم.

  • Behnam
در عین حال که همه چیز روال عادی و کمی هم مسخره و کمدی اش را طی می کرد چطور همه چیز جدی شد؟ آن قدر جدی! که پشت گوشی گفتم: جداً!!! و مادرم گفت:آره!ازدواج کرد.
اگر زبان باز نکنم و ننویسم و نگویم که این جهان هنوز چیز هایی کم دارد که همین کمبود ها کم مرا له نکرده است ،زیاد باید از این جدی شدن شوخی ها ببینم.این طور شروع می شود داستان: توی مهمونی آشتی کنون چهار سالش شاید بود و نبود که خودش را توی مثلت چهار زانوی پدرش جا داده بود و به دخترکی خیره شده بود که کنار پدرش خواب خواب بود.محو موهای بلند و رگهای آبی روی گونه های شیشه ایش شده بود.چایی خداحافظی را که همه خوردند و همه بلند شدند برای خداحافظی،اینک دخترک بود که به کشف پسرکی رسیده بود با موهای کوتاه و پوستی سبزه.در دنیای کوتاه قدشان،زیر چادر مادرهاشان پنهان شدند و دزدکی به هم نگاه می کردند.و این شروع بود...دیگر حال ندارم بنویسم....
  • Behnam