پویا مانتوی سبز دختر عمه اش را یه تن کرده است.یواشکی از پنجره اتاق بیرون می رود و پشت در رو به حیاط خانه می ایستد.در می زند و با شیطنت می گوید: منم مریم.زری بیا در رو باز کن...و دوباره در می زند.زری که در را باز می کند.هر دوشان جیغ می زنند و می خندند.پویا دور اتاق می دود و می خندد و مدام می گوید:"گول خوردی...گول خوردی".شیرجه می زند توی رخت خواب جمع شده کنار اتاق.سر و گردن و دستهایش را فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.بعد صدای خفه ای می آید که :زری بیا اینجا رو ببین.بدو بیا.زری موهای طلاییش را یکطرف سرش جمع می کند و سرش را موازی پویا فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.پویا دست کوچکش را باز می کند و می گوید:اگه گفتی چی تو دستمه.زری می گوید:نمی دونم.بگو چیه آقا!زود. ناگهان تمام تاریکی زیر ملافه ها می رود.پویا چراغ قوه کوچکش را روشن می کند.هر دوشان از روشنایی کیف می کنند.پویا می گوید:این نور!رنگ موهاته.
- ۳ نظر
- ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۳:۲۲