همان طور که داشت تکان تکان می خورد تا درست روی صندلیش جا بگیرد به گوشیش هم نگاه می کرد که پیامی نیامده بود.داشتند سازهایشان را کوک می کردند و در فضا بوی الکل می آمد.رامشگران کوچک زیبایی جلوی چشمانش با شروع خنیاگری کنسرت، دایره وار می رقصیدند.سنگینی نگاه ابهت تصویر گوشه تالار او را به خودش می آورد اما به لحظه ای که دف با پای کوبی های اسبان جنگی هم صدا می شد او باز بوی الکل را می شنید و ملافه های سفید را می دید که فرشتگان سفید آن را دایره وار می چرخانند و جرینگ جرینگ پابندهای طلاییشان را تکان می دهند.مادرش بود.پدرش بود.گرمی بود.پشت گرمی بود.خیال بود.تشویق بود.کف زدن بود.تار بود.کمانچه بود.دف بود.پیانو بود و قدیسانی کوچک و سفید پوش بودند که بوی بیمارستان می دادند و از جلوی چشمان او ویلچرهای ترد برفی را به اعلامیه های روی دیوار سر می دادند.دیگر به موسیقی گوش نمی دهد فقط موجهایی فیزیکی را می شنود .فکر می کند و خیال می کند که پیر شده است و ابرهای سفید کوچک بر موهایش خوابیده اند.تخیل شاعرانه اش چنین از مرگ تصویر می کند: بر تختی از گل های مریم در روزی برفی و گلبول سفیدی که چشمان خیره به پنجره را می بندد.
- ۰ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۵