اسلحهخانه را که رد کنی، و چند سلام از آشناها را پاسخ بگویی، ده قدم با سایهات راه بروی، آنگاه بعدش، تپه پلهم(palem) خودش را نشانت میدهد. چه بسیار چیزهایی که از پادگان دوست ندارم. قرص خورشید که به تنور آسمان چسبیده است و من تپه را بالا میروم تا زیر سایه تک درخت تپه پلهم بنشینم. خدا حرفهایش را در سکوت با باد، با پاهای مورچهها یا سر خوردن سنگریزه از زیر پوتین میگوید. اما باران؟
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
.
.
.
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست*
خودم را طوری زیر درخت جا میدهم تا خیس نشوم. فکر میکنم تنها باران است که توانسته است ظرافت دوستی و عشقش را حقاً بیان کند وگرنه دستهای من زمختتر از آن است که پلهمهای ترد را نوازش کند. در سکوت تپه، به خواب میروم. خواب دریا میبینم:
کنار دریا
عاشق باشی
عاشق تر می شوی
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز
وسعتی از جنون می بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند*
*رسول یونان
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۸:۱۱