داشت شب میشد. ماه با خنجر سفیدش به جنگ سیاهی رفته بود. در سردی خانه، شعله کوچک اجاق، سبک میسوخت. قلب در سینه سنگین میتپید. و ما با اکراه قاشق را در کاسه آش فرو میبردیم و سپس در دهان. سکوت، حاکم مطلق بود. ساعت با عقربههای کوچک و بزرگش روحمان را کند میبرید. برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا سرم را به چیزی گرم کنم. با خودم گفتم پسر خوبی باش! فکر بد هم نکن! ده باری دسته کتری را دستمال کشیدم. به بخاری که از لوله کتری بیرون می آمد خیره شده بودم. ابری ست ممتد که به ناگاه جلوی چشمانم محو میشد. گذر هزار ابر خیال را دیدم. گوشیم زنگ خورد. با آنکه گامهایم سریع بود تا پاسخ دهم بیست و شش سال طول کشید. -الو. سلام دایی... آوای اندوه مرا در عمق خود غرق کرد. فاجعه لحظه بهتآوری بود که هنوز از بیانش مو به تنم سیخ میشود. دیگر درست یادم نیست چه شد. تصویری در خاطرم هست که پدربزرگم عینکش را از صورت برداشت و پرسید چه شد؟
شب بود. ماه با لبخندش در سیاهی، آرام و زیبا و پرشکوه خوابیده بود. نوک انگشتانم بیحس شده بود و تنها زاری گرممان می کرد. شب نحس به بام خانهیمان چون دزدی وارد شد و همه ثروتمان را به یغما برد. هر شب به آسمان خیره میشوم و به دنبال ماه میگردم. ماه همان لبخند توست وقتی که سحرگاهان سلاممان را پاسخ میگفتی. ماه همان سیمای توست وانگاه که سر از مهر برمیداشتی و نجوایی را زمزمه میکردی. ما با تو ما میشدیم. شبی که ماه را نیابم هزاران ستاره را میبینم که چون طفلانی که مادرشان را گم کردهاند در سرگردانی به جست و جوی گمشدهشان میگردند. چیزی درونم را تکان میدهد. مگر میشود؟ نه. هرگز! بوی نرگس تمام باغچه را گرفته است.
- ۰ نظر
- ۰۷ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۷