با بغض شروع می کنم.با اخم ادامه می دهم.در بین این همه آدمی که هل داده می شویم و ایستادن مرگ است تو ای رفیقِ تمام ِراه چرا درنگ کرده ای؟ این چنین نپسند و نپذیر که بین این همه آدمی من با خودم سخن بگویم.و افسوس که من هنوز اینجا هستم.عصرها که چشمهایم درد می گیرند پنجره اتاق را باز می کنم ،پرنده ها را می بینم و امیدی اندک در دلم در کسری از ثانیه روشن می شود و محو می شود که آری،هنوز سنگ نشده ام.بعض می کنم با اخم پرندگان را دنبال می کنم.کمرنگ می شوم به خودم آیم می بینم که به خواب پناه برده ام و باز اثری از او که می خواهم باشد نمی یابم.به گلبرگ بهار نارنج قسم که مست شده ام از خوانش دفترچه قرمزی که پر از لحظه پر از تصویر پر از صداست.
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۷