جایی بودیم که نباید حرف می زدیم باید گوش می دادیم و به یاد می آوردیم.پارچه های سبز در گردباد سوره ها دور سرم می چرخند.سیب سرخ روی میز در لبخند پسر بچه ای پرنشاط می درخشد. چشمم که باز به پیراهن سیاه دوستم می خورد یک قطره اشک به ناگاه.صدا آمد:صلوات!ستون به ستون شکایت گیجی از خودم دارم.در نگاه آشناهای شهر غریب.ختم تلخی بود.
گرم است هوا. من و او در حاشیه رود قدم می زنیم.این دیگر از کجا پیدایش شد؟؟؟ من می گفتم سراغ تو آمده! او می گفت نه تو خوشگل تری!به سراغ تو آمده.ما که دوست داریم از خودمان فرار می کنیم دیگر نوبرش بود که گوسفندی بع بع کنان دنبالمان راه بیفتد و گرگمان تصور کند.ول کرد رفت.عوضی!
- ۰ نظر
- ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۹