هزار مشعل آتش در خونم دارم و جرقه های تب ناک و هوسناک از چشمانم بیرون می پرد.دست هایم،شاخه های سوزان هستند و بر هر شاخه ی دستانم ،پنج گل رز مرده است. داغم امروز و نرمی بادامی تنش هزار مضراب آهنگ می نوازد...در آفتاب تموز اهواز چون خرمای رسیده ای در آستانه ی افتادن،به سختی هنوز دست مادرم را در دست دارم و برای خورشید سمج، زبان بیرون می آورم.اگر نفس بکشم اگر ببینم اگر راه بروم گدازان تر می شوم انگار که خدا از هفت تیرش مرا شلیک کرده باشد تا در قلب زمین جان بدهم.
- ۱ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۵۵