از طبقه سوم فقط یک مغازه فست فود با چراغ های ال ای دی چشم کور کن و تکه ای از خیابان که به میدان انقلاب می خورد چیز دیگری دیده نمی شد.پنجره را بست.خودش را وسط مردم پرت کرده بود.صدای قدم های خودش را می شنید.صدای ایستادن خود را می شنید.سراغ کیوسک های مطبوعاتی می رفت و با بقیه مردم ایستاده روزنامه ها را ورانداز می کرد.خبر داغ امروز بی خبری بود.دور دانشگاه تهران یک دایره پیاده راه رفت.پارک پرنده. محوطه لاغر سبز رنگی بود نزدیک دانشکده های فنی با نیمکت های خالی زیاد.سطل آشغال.مرد همیشه در صحنه باز هم به داد قهرمان گردن شکسته قصه رسید.دوربین را روی سرش گرفت و هر بیست ثانیه یکبار عکس های تک نفره می گرفت.تلیک. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .تلیک. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .تلیک.پسر دوربین دیجیتالش را برداشت.و آن هنگام که عکس های گرفته شده را می دید گفت "او هم هست." با یک سیب خشک شده روی صورتش از آن همه با هم بودن و با هم ایستادن و با هم نشستن و با هم ژست گرفتن از گنجشک های پارک خداحافظی کرد.کلاهش را برداشت و در دستش فشار محکمی داد.
- ۲ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۴