تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

یادم می‌آید وسط بیابان پادگان روی یک تکه سنگ نشسته بودم و به دوستانم فکر می‌کردم. همان حال در فاصله ده متریم یک مار به اندازه کابل یک شارژر لپ‌تاپ از زیر یک بوته شوره‌زار به زیر یک درختچه صحرایی دیگر خزید و پنهان شد. از آن‌چه دیده بودم جا نخوردم اما ذوق گفتنش را داشتم. به اطرافم نگاه کردم تا آدمیزادی ببینم و جایش را با اشاره به او نشان دهم. کسی نبود. تا سوله و آماد دو کیلومتر و تا لب جاده و دژبانی ده کیلومتر پیاده راه رفتن بود. چه فرصت خوبی می‌توانست باشد تا بشنوم آماده‌ای مخاطره کنی؟ حالا که همه بیابان زیر نور خورشید "اسپات‌لایت" شده است و همه شگفتی‌ها به ریشه‌هایشان بازگشته بودند. چگونه دیگر می‌توانستم مثل چند دقیقه قبل کسل بمانم؟

  • Behnam

۱.خیابان شرم را دیروز دیدم. از میزوگوچی. نمای پایانی فیلم آن‌جایی که دخترک با شرم و خجالت مردی را به سرزمین رویاهایش دعوت می‌کند برای اولین میزبانیش بسیار تکان‌دهنده است. و همه چیز تکرار می‌شود. انتخاب فیلم‌هایی که می‌بینم بر اساس لیستی‌ست که امید در صفحه اینستاگرامش استوری کرده است. ۱۵۰ فیلم اغلب کلاسیک. از آخرین شروع کرده‌ام و حالا شاید نزدیک ۳۰تای آن‌ها را دیده‌ام. امید در استوری خیابان شرم تصویر نمای پایانی فیلم را گذاشته است با این خط توضیح که «نمای پایان، رنج بی‌پایان...»

۲.درست خاطرم نیست یک هفته پیش بود یا دو هفته، از تجریش پس از یک ملاقات به سمت خانه بازمی‌گشتم در مترو، مردی که کنارم نشسته بود سر حرف را باز کرد. حرف سیاست بود. حرفی که در این مملکت همیشه جاری‌ست و بعدش حرف اقتصاد است و بعدترش حرف زن پس از صمیمیتی کوتاه. اما آن مرد پس از حرف‌ها و گلایه‌هایش، خودش را معرفی کرد و گفت ایلامیم. و من گفتم یکی از بهترین رفقایم ایلامی بود. (در مورد فعل بود، باید ساعت‌ها مقدمه‌چینی که چه گهی آخر سر می‌خواهم بخورم. اما از خودم دلخورم. بابت بی‌عملیم و بی‌خیالیم و فراموشیم که پی‌گیر او نبودم و نارفیق هستم(برای فعل هست حرف کوتاهی لازم است زیرا واقعی است و واقعی یعنی در جریان بودن و متاسفم).) فامیل دوستم را پرسید و وقتی که گفتم گفت باید ملک‌شاهی باشد. اما رفیق من ملک‌شاهی نبود. بعد گفتم یک شاعر دوست‌داشتنی هم شهرتان دارد به اسم جلیل صفربیگی. اسمش را که بردم خودش شعری از خودش خواند. تنها پیش از خواندنش از من پرسید که کردی می‌فهمی؟ گفتم کردی ایلامی را صد در صد می‌فهمم و موقع خواندن شعرش دیدم که خیلی هم نمی‌فهمم. 

۳. کلی کتاب خریده‌ام و این هفته یوسف و دوستش و حمید به خانه‌ام خواهند آمد. نه که با هم اما همزمان. هفته پیش خان‌داییم آمده بود و یک شبش هم پسرخاله‌ام آمد به ما سر زد. و جمعه‌ها کسی می‌آید که با او خوشحالم. تصمیم دارم تا پیش از مرگم کتاب‌هایی که خریده‌ام را تمام کنم و لیست امید را تا انتها ببینم.

۴. چرا فیلم کلاسیک ببینیم؟ و چرا ادبیات کهن بخوانیم؟ توی یوتیوب که فیلم‌های بسیار کوتاه تدریس فراستی سر کلاسی را نشان می‌دهد در پاسخ به این سوال جمله بسیار قشنگی گفت و آن این بود که آثار کلاسیکی که به جا مانده‌اند زمان را شکست داده‌اند و عیارشان معلوم شده است. (البته با این شاعرانگی نگفته بود. البته که این جمله من هم شاعرانه نیست. خلاصه این چیزی که نوشته‌ام مضمون حرف اوست.) با خودم فکر کردم که ادبیات در همه ابعادش یک تراژدی بزرگ است. یک شکست بزرگ. این‌که آن‌چه خلق می‌شود در آخر گذر زمان مشخص می‌کند که چه کرده‌ای و این زمان کوتاه نیست و عمر ما کوتاه. شاید کیف بردن از کار خودمان را نباید در تمجید دیگران بیابیم همان خلق کردن لذت تمام است.

  • Behnam

-تو اگه بخوای بگی نه، سکوت می‌کنی؟

از دیشب که از هم جدا شدیم، از همان لحظه که رفتنت به قطار را دیدم، ذهنم قفل کرد. شروع سوالات زیاد که در این لحظه در این مکان باید چه کنی؟ یا چه باید می‌کردی؟ و به قلبم اگر گوش می‌دادم چند جمله از ناتوانی را فریاد می‌زد: « نشد حرف بزنیم. چقدر زود رسیدیم؟» چند پیام دلداری‌دهنده برای تسکین‌های موقت و چند سیگنال فریب‌دهنده از خودم به خودم که نه این‌گونه نیست. و واقعیت این‌گونه بود. در مواجهه دو انسان، رفتار درست چیست؟ اگر درست معنی بدهد. من بی‌سیاستم و به عاقبت کار توجهی ندارم. اگر دشمنم بشوی اولین گام برای دوستی من است. خانه که رسیدم و ناتوانی دست‌هایم را دیدم و پشت در که بلند گفتم من بی‌عرضه نیستم و داخل که شدم و ذهن همچنان مسأله را بالا و پایین می‌کند، دماغش را می‌خاراند که نه من حلش می‌کنم. در حضور دوستم که لبخند دارد و چایی را دم کرده است و خوش‌آمد‌های پرمهرش را با همین لبخند و چایی به من می‌‌دهد نمی‌توانم که همچنان قفل باشم. ولی هستم. یک لحظه فکر می‌کنم اگر همه جهان خوشحال باشند من همچنان گیر کرده‌ام و اگر روزی این گره باز شود اگر همه جهان غمگین باشند من از خوشحالی  لبخند می‌زنم و به همه خوش‌آمد می‌گویم. سیگار و نیکوتین تسکین‌های موقت است. حتی اگر آنقدر بکشم که عقم دربیاد و ذهن همچنان تو چرک‌نویسش چند ضرب و جمع بیهوده برای خودش می‌کند. زنگ می‌زنم تا با ذهن دیگری حلش کنم. «برسم خونه خبر می‌دم که حرف بزنیم.» و هر لحظه یک قرن طول می‌کشد. زنگ می‌زنم تا با ذهن دیگری چاره کار کنم. «اینو بش بگو. اینم بدون. اینم ببین.» بی‌فایده است. بدیهیات را می‌دانم. حتی خودم را برای اینکه خط قرمزی رو تمام جوابم کشیده شود آماده کرده‌ام. ذهن همچنان قفل است. صداها را کم می‌شنوم. داغی چایی را نمی‌فهمم و قندان را پیدا نمی‌کنم. هم‌خونه‌ایم گفت:« خیلی خسته شدیا! معلومه». «آره دارم جر می‌خورم. با اجازه می‌رم بخوابم.» خوابم نمی‌برد. می‌خواهم بخوابم اما خوابم نمی‌برد. گوشیم را هزار بار چک می‌کنم. اسمش را لمس می‌کنم. می‌نویسم فردا اگر هستی می‌خواهم بیایم ببینمت. منتظر و بیدار می‌مانم. باید بخوابم بیدار می‌مانم. دو تیک آبی را پای پیامم می‌بینم. سکوت کرده است. چیزی نمی‌گوید. ذهن پیش از آن‌که سوال قبلی را حل کرده باشد سوال دیگری هم پیدا کرده است. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم. رفته‌ام. توی خواب جواب عجیبی برایم نوشته است. یک سری تصویر از ده سال گذشته‌ام را برایم ارسال کرده است. نمی‌دانم آن عکس‌ها را از کجا پیدا کرده است. جواب‌های عجیب و درهمی برایم نوشته است. چیزی مثل اینکه اگر این تو بودی من نمی‌خواهم با چنین آدمی ارتباطی داشته باشم. توی خواب دعوا می‌کنیم. حرص می‌خورم. می‌گویم منتظرم پسر خودت هم بزرگ شود و ببینی که آن‌چه از من فهمیده‌ای اتفاق عجیبی نیست. از خواب می‌پرم. می‌روم توی بالکن سیگار می‌کشم. به خودم می‌گویم:«کاش جلو جلو چالش حل نمی‌کردی!»

  • Behnam

شکل غریبی از یک ظهر جمعه را گذراندم. باران باریده بود و صدای پرنده‌ها از روی شاخه‌های کاج را می‌شنیدم. تصمیم گرفته بودم راه بروم. من برای راه رفتن هم تصمیم می‌گیرم. تنهای تنها بودم. و تنهای تنها کلمه‌ تازه‌ای نیست و تأکید نابه جایی‌ست و همچنین اضافه. پس بهتر که بگویم تنها بودم. چهارشنبه گذشته‌اش آخرین امتحان عمرم را گذرانده بودم: فرآیندهای تصادفی. پارامتر زمان را به متغیر‌های تصادفی اضافه کردن و اینکه زمان که بگذرد هر لحظه یک متغیر تصادفی است. اینکه آینده یک تصادف خواهد بود. اینکه پیش‌بینی امری ناممکن است. روی نیمکت نشسته بودم و همان جور که به کلاغ روی کاج نگاه می‌انداختم گفتم ده سال روی نیمکتی در دانشگاهی نشسته‌ام و می‌شد کنون در مختصات زمانی و مکانی دیگر باشم. بعد به دنده عقب گرفتن فکر کردم. آنقدر دنده عقب در گذشته‌ام بگیرم تا آن نقطه‌ای که اشتباه پیچیده‌ام را از سمت دیگری بپیچم. و دوباره شروع. ذهنم روی یک سری پرسش‌ها پاسخ‌های از پیش آماده‌ای دارد که به آن‌ها می‌چسبد. یعنی در این سیری که دنبال نقطه شروعش بودم که چگونه مرا به روی این نیمکت کشانده است بودم که یکهو ذهنم پاسخش را بیرون داد. جای دیگری هم بودی باز می‌گفتی کاش جای دیگری بودم. ما در هیچ مختصات زمانی و مکانی راضی نیستیم. فکر می‌کنیم آن‌دیگری بهتر است. گفتم زر نزن و بخار دهانم را جلوی چشمانم که دیدم تعجب کردم. چرا سردم نیست؟ دقیقا وسط نیمکت نشسته‌ام و دو دستم را باز کرده‌ام. جای دو نفر دیگر هم می‌شد روی آن نیمکت. آن کلاغ روی کاج که پرواز می‌کند جور دیگری زندگی را تجربه می‌کند و من که با واقعیت خودم رو به رو شده‌ام چیز دیگری را. فرکانس‌های دریاقتی من و این کلاغ  متفاوت است. حتی طیف رنگی که می‌بینیم. ما چرا اینقدر ادعا داریم؟ وقتی که می‌دانیم سیگنالی در این محیط وجود دارد که سوسک آن را می‌تواند دریافت و تجربه کند اما ما اصلا آن را نمی‌فهمیم. داشتم به عقب رفتن و راه دیگری رفتن فکر می‌کردم. بعد یادم افتاد چرا از داستان خواندن خوشم می‌آید. شانسی است برای آدمی که جای دیگر انسان‌ها زندگی کند. با داستان هر فرعی و هر پیچی را بپیچد و تهش بفهمد که آقا تصادفی بودن اصل است. هنوز فکر می‌کنم از خودم فاصله گرفته‌ام و این نتایج نهایی که بحث‌ها را می‌بندد را ذهنم درست می‌کند. ذهنم کاش خاموش می‌شد. من روی این نیمکت در این هوای خوش نمناک تنها نشسته‌ام و صدای پرنده‌ها را روی شاخه‌های کاج می‌شنوم و به خودم می‌گویم ده سال است که تو همیشه روی نیمکتی در دانشگاهی نشسته‌ای. آیا این راه، داستان تو بود؟ وقتی که توی کوچه راه می‌رفتم دو پسرک نوجوان از کنارم با موتور به شکل استادانه‌ای ویراژ می‌دادند و من خودم را از این موتور راندن بسیار دور می‌دیدم. فکر می‌کنم آن‌ها در جای درست‌تری در زندگی قرار دارند. آن‌ها بیشتر کیف می‌برند. روی لبه سی سالگی ایستاده‌ام و زندگیم را مرور مجددی می‌کنم. همین‌طور که به یخچال تکیه داده بودم گفتم سی سال رفت. سی جلوی راهت مانده اگر خوش شانس باشی. برای سی باقی مانده برنامه‌ات چیست؟ گفتم تصادفی‌ست؟ گفت می‌توانی زندگی بهتری برای فرزندت بسازی. گفتم آن‌ها که قرار نیست از دایره معمولی بودن و نرم جامعه بیرون بزنند با قدی متوسط و هوشی متوسط و عضلاتی متوسط و شرتی متوسط که نه جذب‌کننده‌اند و نه جذب شونده و در خلقت خود از دست خدا شاکیند چه کنند؟ گفت: ببین کجا بیشتر خوشحال‌تری. گفتم زر نزن و دود سیگاری که درونم را لمس کرده بود جلوی چشمانم ظاهر شد.

  • Behnam

در یک ماه گذشته هر چندتا فیلمی که تنها دیدم و سکانسی متأثرم کرد مثل بچه‌ها گریه کردم. دفعه آخر همین یک ساعت پیش بود. فیلم CODA را می‌دیدم و یک لحظه‌ای حسی دریافت کردم که گریه کردم. در تنهایی خیلی راحت‌تر بروز می‌کند. هفته پیش که فرهاد خانه‌مان بود جایی تو فیلم «افسانه نارایاما» واقعا می‌خواستم از روی مبل بیایم پایین سرم را روی قالی بگذارم و توی سجده گریه کنم. دقیقا همان لحظه‌ای که مادر پارچه را از روی صورت پسرش که دراز کشیده می‌زند کنار و آن قطره اشک را می‌بیند دقیقا می‌خواستم همان‌جا ویدئو را پاوز کنم و گریه کنم. ای کاش با کتاب‌ها هم می‌توانستم مثل فیلم‌ها گریه کنم. کارشان را بلدند نامردها. اما یک ساعت پیش در آن لمعات، یکهو یاد حرف دیشب یوسف افتادم که از فرد دیگری نقل کرد و وقتی نقل را سرچ کردم دیدم که جمله از محمود بهرامی بازیگر است. این بود «ما به دنیا اومدیم که استادیوم بدون تماشاگر نباشه» بعدش یاد حال خود یوسف افتادم. خوب نبود. بعد یاد خودم افتادم. یک هفته ای هست به شب که می‌رسم قبل از خواب به خودم می‌گویم امروز «خوب» بودم. اما امشب بدم. اگر فردا هم بد باشم. پسفردا هم بد باشم. احتمالا پنج روز خودم را پیدا کرده‌ام. فرق ما با زنان این است که ما عوارض جسمی نداریم در آن چند روز. یک جایی خواندم که اگر می‌خواهید روحیات زنان را بفهمید زندگی عارفان را مطالعه کنید. من اما نه زنم نه مردم. مثل پسربچه‌ها شوخی و مسخره بازی در می‌آورم. مثل دختر بچه‌ها پای هر فیلمی که حسم را برانگیزد در تنهایی گریه خواهم کرد. گاهی چنان تلخ می‌شوم که حتی پسرها هم پرهیز می‌کنند که نزدیک شوند. من هیچگاه پرخاشگر نبودم و نیستم. اما بسیار گاهی تلخم. فکر می‌کنم آدم خوبی هستم. خوب نه به معنی یک آدم کسل کننده اخلاق مدار. البته من بی‌تمدن هم رفتار نمی‌کنم. اما «خوب» برای من که هجایش را روزی بلد نبودم تعریف دیگری پیدا کرده است. نشسته‌ام تاریخچه چت‌هایم را می‌خوانم. هر چه تاریخ نزدیکتر باشد راضی‌ترم. شاید سیر پختگی‌ست.

  • Behnam

«آب کم جو، تشنگی آور به دست» از مولاناست. من مثنوی را هنوز شروع به خواندن نکرده‌ام. «هنوز» را در ذهنم تکرار می‌کنم. گلستان را شروع کرده‌ام. سعدی بی‌نظیر است. ساده نوشتن، سخت‌ترین گونه نوشتن است. «آب کم جو تشنگی آور به دست» را توی پروفایل حمید خواندم. یادم آمد اخیرا که کتاب پاریس جشن بیکران را می‌خواندم همینگوی از تجربه گرسنگیش نوشته بود که وقتی گرسنه می‌شود کارهایش انضباط می‌گیرد. چقدر عجیب شده‌ است همه چیز برایم. از خط بیرون بزنیم یا بیرون نزنیم؟ تو که اینقدر زیبایی، با چشمهای روشن و موهای بلوطی رنگت و نفس جادوییت چه حرفی داری بزنی؟ از بس نشسته ام مرض گرفته‌ام. هفته پیش بیمارستان خوابیده بودم. زیاد نشستن هم از خط بیرون زدن است. آب کم جو تشنگی آور به دست را باید صفحه دسکتاپم بنویسم. اسکرین گوشیم بنویسم. لق لقه زبانم کنم که به همه چیز چه نزدیک است. چرا خوشبختی را در بین زنان می‌جویم؟ حالا که آماده نشسته‌ام با کوله پر شده از لباس و خوراکی خودم را به رفتن سپرده‌ام. این هوا عوض کردن اگر مرا نکشد تجربه تازه‌ای خواهد بود. که مهم نیست. اما همیشه رفتن خوب است چون عدم قطعیت است. چون مبهم است و ما همه پارامترها را نمی‌دانیم. مرگ هم چیز مهمی نیست. مثل بی‌هوشی است. مطمئنم وقتی بمیرم همان تجربه بی‌هوشی بیمارستان خواهد بود. قطع از دنیا. فراموشی مطلق پس از آخرین سلام آقای دکتر. این چشم‌ها، این موهای بلوطی، این فکر زیبا، این نفس گرم چه رویای زیبایی‌ست.

  • Behnam

اسلحه‌خانه را که رد کنی، و چند سلام از آشناها را پاسخ بگویی، ده قدم با سایه‌ات راه بروی، آنگاه بعدش، تپه پلهم(palem) خودش را نشانت می‌دهد. چه بسیار چیزهایی که از پادگان دوست ندارم. قرص خورشید که به تنور آسمان چسبیده است و من تپه را بالا می‌روم تا زیر سایه تک درخت تپه پلهم بنشینم. خدا حرفهایش را در سکوت با باد، با پاهای مورچه‌ها یا سر خوردن سنگریزه از زیر پوتین می‌گوید. اما باران؟
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
.
.
.
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست*
خودم را طوری زیر درخت جا می‌دهم تا خیس نشوم. فکر می‌کنم تنها باران است که توانسته است ظرافت دوستی و عشقش را حقاً بیان کند وگرنه دستهای من زمخت‌تر از آن است که پلهم‌های ترد را نوازش کند. در سکوت تپه، به خواب می‌روم. خواب دریا می‌بینم:
کنار دریا
عاشق باشی
عاشق تر می شوی
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز
وسعتی از جنون می بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند*


*رسول یونان

  • Behnam

این که بگویم چطور آن لبختد با مانتوی سیاه هماهنگ شده است و دریا که در پشت زمینه تصویر مبهوت تو ایستاده است همه از ظاهر توست.زیبایی تو را به چند واژه وصف کرده‌ام شاید هم نه آن‌طور که درخور. اما دوست داشتن تو چیز دیگری است برای من. 
چیزی مثل بارش شکوفه‌های گیلاس در باغ. مثل کودکی که شست خودش را می‌خورد یا مثل دوره‌گردی که تنبکش را مثل بچه‌اش در آغوش گرفته است. در همان نگاه، در همان اول جانم فدایت، د نگاه دوم جانم فدایت، در نگاه سوم جانم فدایت
در نگاه چهارم نیم مست شده‌ام و با نیم هوشیاری دیگرم می‌گویم از این وجودت چیزی دیگری هست که من نمی‌دانم چیست. چیزی شبیه عطر گل به وقت بوییدن، یا دیدن اولین میوه‌ای درختی که کاشته‌ای یا لمس پوست با آب در بعد از ظهر یک روز تابستانی.

  • Behnam

به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که می‌نویسم و می‌دانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بی‌خبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو  یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را می‌کشید.من اما بی‌صبرانه منتظر تو بودم. پس کی میایی؟ ایستگاه برای تو آمدن است یا رفتن؟ برای من ای عزیزترین، اکنون یادآور میعادگاه است. اما آن لحظه، خالی سرشار از تو بود. نیمکت چوبی ایستگاه را نجاری از باغ بهشت آورده بود تا بیایی، بنشینیم لبخندی بزنی و مرا بی انتها، بی‌زمان و بی‌مکان کنی. عزیزترین، تو مردمک چشمهایم را باور نکردی؟ آری باور نکردی. عزیزترین، من اگر خودی داشتم چشم‌هایم دو متر جلوتر از خودم خیره به خودم می‌نگریستند. اما کنون تو را یافتم و آن‌چنان از زندگی و احترام سرشار بودی که زیباییت را دو چندان می‌کرد. عزیزترین،عزیزترین، عزیزترین رها چون پرنده‌ای می‌خواهمت. تصدق چشمهات، مهربانی مستم. کاش نواختنی از سازی بودم تا آن لحظه پر شدنم را ابراز کنم. خرده‌ای نیست. طریق من این است. نانوشته بهتر است. نانوشته چنان لبریز است که به شرحی بیش بی‌نیاز است. چون نگاه تو، چون لبخند تو، چون بدن تو، چون سکوت تو.

  • Behnam

از آن غروب‌های خسته بود شاید، این شهر را ما با پایمان زیر و رو کردیم، تو غروب یک روز عادی بودی. ما هم قدم‌های همیشگی آن روزها بودیم. وسط‌های پل که رسیدیم گفت یه قول بده این روزها رو فراموش نکنی. گفتم معلومه فراموش نمی‌کنم گفت نه برای فراموش نشدنش باید یکم تلاش کرد. رود از زیر پایمان بی‌توقف عبور می‌کرد. از آن غروب، پنج سالی می‌گذرد.


روزهای آخر، شاید هم دقیقا روز آخر، توی اتاق فقط یک فرش مانده بود و یک یخچال کوتاه که از برق کشیده بودیمش بیرون. سه نفر بودیم، نشسته بودیم کف زمین، به دیوار پشت داده بودیم. برای چند ثانیه سکوت شده بود تا یوسف بوی گندم را پلی کند، توی همان چند ثانیه مغزمان گیر کرد، که پسر ما کجا اینجا کجا؟ چه شد که با همیم؟ چه شد که این روزهایمان تمام شد؟ آینده که یکجا نیستیم ولی خب دلخوشکنک می‌گیم ایشالا با همیم.حالا هر چه، بگذریم. قبلش که بین این دیوارها هلمان بدهند مگر همدیگر را می‌شناختیم. مگر زندگی چگونه بود؟ آینده هم مثل همان گذشته طی می‌شود. در همان چند ثانیه ما فهمیدیم به غایت تنهاییم. من همیشه می‌گفتم همیشه یکی هست که باشد. گوشت شود و گاهی زبانت و برای تنوع هم سیخونکی بزند که هی فلانی همه ما آسیب‌پذیریم. ما در آن اتاق رفیق بودیم.

 

  • Behnam